۱۴۵۲.الكامل فى التاريخ :زُهَير بن قَين بَجَلى ـ كه از طرفداران عثمان بود ـ ، حج گزارده بود . هنگام بازگشت، مسير، آن دو را به هم رسانْد. او از مكّه همراه حسين عليه السلام بود ؛ ولى با ايشان ، فرود نمى آمد . يك روز، حسين عليه السلام او را فرا خواند. اين ، بر او گران آمد ؛ ولى با ناخرسندى به ايشان ، پاسخ داد.
چون از نزد ايشان باز گشت، خيمه گاه و اثاثش را به نزديكى حسين عليه السلام انتقال داد . سپس به يارانش گفت: هر كس از شما مى خواهد، به دنبال من بيايد ، وگر نه اين ، واپسينْ ديدار است.
براى شما داستانى را بگويم: در بَلَنْجَر جنگيديم و پيروز شديم و آن جا را گشوديم . غنايمى را به دست آورديم و شادمان بوديم . سلمان باهِلى همراه ما بود . به ما گفت: آن گاه كه سَرور جوانان بهشت را دريافتيد، از نبرد همراه او ، شادمان تر باشيد ، از امروز كه غنايمى را فرا چنگ آورده ايد . پس من ، شما را به خدا مى سپارم.
پس از آن، همسرش را طلاق داد و به او گفت: به خانواده خويش بپيوند ؛ زيرا من نمى خواهم به خاطر من، آسيبى به تو برسد، مگر نيكويى.
آن گاه ، همراه حسين عليه السلام شد تا با او به شهادت رسيد.
۱۴۵۳.الملهوف :گروهى از بنى فَزاره و بَجيله مى گويند: با زُهَير بن قَين ، از مكّه برمى گشتيم و با حسين عليه السلام هم سفر بوديم و هم سفرى با او ، بر ما بسيار ناگوار بود ؛ زيرا زنانش همراه او بودند و هر گاه در جايى فرود مى آمد، از او دورى مى جستيم و در ناحيه اى ديگر ، فرود مى آمديم.
يك روز در جايى فرود آمد كه چاره اى نداشتيم ، مگر اين كه با او فرود بياييم. مشغول خوردن غذا بوديم كه فرستاده حسين عليه السلام آمد و بر ما سلام كرد و سپس گفت: اى زُهَير بن قَين ! ابا عبد اللّه ، مرا فرستاده تا تو به نزدش بروى.
هر يك از ما ، آنچه را در دست داشت، افكند و گويا پرنده بر روى سر ما بود.
همسرش ، دَيلَم دختر عمرو ، به او گفت: سبحان اللّه ! فرزند پيامبر خدا، پيغام مى دهد و تو نزد او نمى روى؟! كاش مى رفتى و به سخنش گوش فرا مى دادى !
زُهَير ، نزد ايشان رفت و لَختى نگذشت كه نويديافته، با چهره اى درخشان آمد و فرمان داد تا خيمه و بار و بنه و كالايش را برچينند و به سوى حسين عليه السلام ببرند و به همسرش گفت: تو را طلاق دادم ؛ چون نمى خواهم جز بهره نيكو ، از من به تو برسد. آهنگ همراهى حسين عليه السلام كرده ام تا جانم را فدايش نمايم و با جان ، از او پاسدارى كنم.
سپس دارايىِ همسرش را به او پس داد و او را به برخى پسرعموهايش سپرد كه او را به خانواده اش برسانند.
همسرش به سوى او رفت و با او خداحافظى كرد و گريست و گفت: خدا ، برايت خير خواست . از تو مى خواهم كه در روز رستاخيز ، مرا نزد جدّ حسين ، ياد كنى.
سپس [زُهَير] به يارانش گفت: هر يك از شما دوست دارد، همراهم بيايد ، وگر نه اين ، واپسين ديدار من با اوست.