۱۷۵۲.الملهوف :وَهْب بن حُباب كَلْبى ، به ميدان آمد و خوب ، شمشير زد و نيكو جنگيد . سپس ، به سوى همسر و مادرش ـ كه با او آمده بودند ـ ، باز گشت و گفت: اى مادر ! آيا راضى شدى يا نه ؟
مادر گفت: نه . راضى نمى شوم تا آن كه در ركاب حسين عليه السلام ، كُشته شوى .
همسرش نيز گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم كه مرا به [ مرگ ] خودت ، سوگوار مكن .
امّا مادرش به او گفت : پسر عزيزم ! سخنش را نشنيده بگير و باز گرد و پيشِ روى فرزند دختر پيامبرت بجنگ تا به شفاعت جدّش در روز قيامت ، نائل شوى.
وَهْب نيز باز گشت و جنگيد تا دستانش قطع شد . همسرش ، عمود خيمه اى را برداشت و به سوى او پيش رفت، در حالى كه مى گفت: پدر و مادرم ، فدايت باد ! در دفاع از پاكانِ حرم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بجنگ .
وَهْب ، جلو آمد تا او را به سوى زنان بازگردانَد ؛ امّا همسرش ، لباس او را گرفت و گفت: باز نمى گردم تا اين كه همراه تو بميرم .
امام حسين عليه السلام فرمود : «پاداش خير ، نصيب شما خانواده باد ! به سوى زنان ، باز گرد ، خدا ، رحمتت كند !» .
او نيز به سوى آنها باز گشت ، و كَلْبى نيز پيوسته مى جنگيد تا كشته شد . رضوان الهى بر او باد !
۱۷۵۳.المناقب ، ابن شهرآشوب :وَهْب بن عبد اللّه كَلْبى به ميدان آمد ، در حالى كه چنين رَجَز مى خواند:
اگر مرا نمى شناسيد ، من فرزند كَلْبمبه زودى ، مرا و ضربه هايم را خواهيم ديد
و نيز يورش و هجوم مرا در جنگانتقام خود را پس از انتقام گرفتن همراهانم خواهم گرفت .
و سختى ها را يك به يك ، عقب مى رانمجولان من در ميدان نبرد ، بازى نخواهد بود .
وى ، پيوسته جنگيد تا گروهى از آنان را كُشت . سپس به مادرش گفت: اى مادر ! آيا راضى شدى يا نه ؟
مادرش گفت: من ، راضى نمى شوم تا آن كه پيش روىِ حسين عليه السلام ، كُشته شوى .
پس وَهْب باز گشت ، در حالى كه مى گفت:
من به تو قول مى دهم ـ اى اُمّ وَهْب ـكه آنان را هم با ضرب نيزه و هم با شمشير ، بزنم
ضربه جوانان مؤمن به پروردگارتا آن كه دشمن ، تلخىِ جنگ را بچشد .
من ، مردى نيرومند و خشمگينمخدايا ! از [خاندان] ، عُلَيم بودن ، براى من بس باشد، بس !
سپس ، پيوسته جنگيد تا نوزده سوار و دوازه پياده دشمن را كُشت . سپس ، دست راستش قطع گرديد و اسير شد .