۱۷۲۸.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مِخنَف ـ: ابو جناب برايم گفت : از ميان ما، مردى به نام عبد اللّه بن عُمَير ، از قبيله بنى عُلَيم بود كه ساكن كوفه بود و خانه اش ، نزديك چاه جَعْد ، در محلّه قبيله هَمْدان بود. همسرش به نام اُمّ وَهْب دختر عبد ، از قبيله نَمِر بن قاسط نيز با او بود. عبد اللّه ، گروهى را در نُخَيله ديد كه آماده اعزام به سوى حسين عليه السلام هستند. پرس و جو كرد. به او گفتند: به سوى حسين ، فرزند فاطمه، دختر پيامبر خدا ، اعزام مى شوند .
گفت: به خدا سوگند ، بر جهاد با مشركان ، حريص بودم و اكنون ، اميدوارم كه پاداش جهاد با اين افراد كه با فرزند دختر پيامبرشان مى جنگند، نزد خدا ، كمتر از پاداشم در جهاد با مشركان نباشد .
پس نزد همسرش رفت و آنچه را شنيده بود ، به او خبر داد و از قصد خود ، آگاهش كرد. زن گفت: درست انديشيده اى . خداوند ، تو را به درست ترين امور، برساند. به انجام برسان و مرا نيز با خود ، ببر . او شبْ هنگام ، همراه همسرش خارج شد تا نزد حسين عليه السلام آمد و در كنارش مانْد تا هنگامى كه عمر بن سعد ، به حسين عليه السلام نزديك شد و تيرى انداخت . مردم نيز تيراندازى كردند . يَسار ، غلام زياد بن ابى سفيان و سالم، غلام عبيد اللّه بن زياد ، به ميدان پا نهادند و مبارز طلبيدند .
در پاسخ او ، حبيب بن مُظاهر و بُرَير بن خُضَير برخاستند ؛ امّا حسين عليه السلام به آن دو فرمود : «بنشينيد !» .
سپس عبد اللّه بن عُمَير كَلْبى برخاست و گفت: اى ابا عبد اللّه ! خدايت رحمت كند ! به من اجازه بده . به نبرد هر دو مى روم .
حسين عليه السلام ـ كه او را مردى گندمگون، قدبلند، با دستانى سِتَبر و چهارشانه ديد ـ ، فرمود: «گمان مى كنم كه او ، كُشنده هماوردان خود باشد . اگر مى خواهى ، برو».
او به سوى آن دو غلام آمد . گفتند: تو كيستى ؟
خود را معرّفى كرد . گفتند: تو را نمى شناسيم . زُهَير بن قَين يا حبيب بن مُظاهر يا بُرَير بن خُضَير ، بايد بيايند .
يَسار ، جلوى سالم ، ايستاده بود . كَلْبى به او گفت: اى فرزند زن زِناكار ! آيا به مبارزه با يكى از مردم عادى ، بى رغبتى ؟ هيچ كس از مردم به سوى تو بيرون نمى آيد، مگر آن كه از تو بهتر است . سپس به او هجوم بُرد و او را با شمشيرش زد تا مُرد .
در همان هنگام زدن او، سالم به او حمله كرد كه مردم ، فرياد كشيدند : غلام ، به تو رسيد !
كَلْبى ، متوجّه او نشد تا او بر سرش رسيد و بلافاصله ، ضربه اى به او زد كه كَلْبى با دست چپش، خود را از آن ضربه حفظ كرد ؛ امّا انگشتان دست چپش پريد. سپس كَلْبى به او حمله كرد و آن قدر او را زد تا كشته شد .
سپس ، در حالى كه هر دو نفر را كُشته بود ، جلو آمد ، در حالى كه چنين رَجَز مى خواند :
اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند كلبمخاندانم در ميان علَيم ، مرا بس باشند، بس !
من ، مردى نيرومند و قوم و خويش دار هستمو به گاه سختى ها، ناتوان نيستم .
من به تو قول مى دهم ـ اى اُمّ وَهْب ـكه با نيزه و شمشير ، بر آنان ، ضربه مى زنم ؛
ضربه جوانِ مؤمن به خداوند .
اُمّ وَهْب، همسر او نيز عمود خيمه اى را برداشت و به سوى شوهرش رفت و به او گفت: پدر و مادرم ، فدايت باد! براى پاكانِ نسل محمّد صلى الله عليه و آله بجنگ .
او نيز به سوى زنش آمد و وى را نزد زنان ، باز گردانْد ؛ امّا زن، به لباس او چسبيد و گفت : من ، تو را وا نمى نهم تا آن كه همراه تو جان بدهم .
امام حسين عليه السلام ، او را ندا داد و فرمود: «براى خانواده شما ، پاداش نيكو باد ! خدا ، رحمتت كند ! به نزد زنان ، باز گرد و كنار آنان بنشين كه جنگ ، بر زنانْ واجب نيست» .
اُمّ وَهْب هم به سوى زنان ، بازگشت... .
حسين بن عُقْبه مرادى ، به نقل از زُبيدى برايم گفت:... شمر بن ذى الجوشن ، در جناح چپ به آنان حمله كرد ؛ امّا ياران حسين عليه السلام در برابرش ايستادگى كردند و با او و يارانش ، زد و خورد كردند و سپس ، از هر سو بر حسين عليه السلام و يارانش ، هجوم آوردند و [ عبد اللّه ] كلبى ، كشته شد. او افزون بر آن دو نفر نخست، دو تن ديگر را نيز كُشت و به شدّت جنگيد . هانى بن ثُبَيت حَضرَمى و بُكَير بن حىّ تَيمى از قبيله تيم اللّه بن ثَعلَبه ، به او حمله كردند و او را كُشتند . او دومين كشته ياران حسين عليه السلام بود... .
نُمَير بن وَعْله نيز برايم گفت : ... همسر كَلْبى به سوى شوهرش آمد و نزد او نشست و غبار را از او زُدود و گفت : بهشت ، گوارايت باد !
شمر بن ذى الجوشن ، به غلامش رستم گفت: با عمود بر سرش بكوب .
او بر سرِ آن زن كوبيد و سرش شكست . سپس همان جا ، جان داد .