۱۶۹۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از نُمَير بن وَعْله ـ: ايّوب بن مِشرَح خَيوانى مى گفت : به خدا سوگند ، من اسب حُرّ بن يزيد را پِى كردم . تيرى به قلبش زدم و طولى نكشيد كه اسب ، با لرزه و اضطراب ، افتاد و حُر ، مانند شيرى از روى آن برجَست و شمشير در دست ، چنين رَجَز مى خواند :
اگر اسبم را پى مى كنيد ، من فرزندى آزاده امشجاع تر از شيرِ شرزه .
او مى گفت : تا كنون ، كسى مانند او نديده ام كه [ سپاه را ] چنان بشكافد .
برخى بزرگان قبيله به او (ايّوب) گفتند : تو او (حُر) را كُشتى ؟
گفت : نه . به خدا ، من او را نكُشتم ! ديگرى او را كُشت و دوست نداشتم كه او را بكُشم .
ابو وَدّاك به او گفت : چرا ؟
[ ايّوب ] گفت : او را از شايستگان ، به شمار مى آوردند و ـ به خدا سوگند ـ ، اگر چنين بود و كُشتن او گناه ، اين كه خدا را با گناه زخم زدن و حضور در نبرد با او ديدار كنم ، برايم دوست داشتنى تر است از اين كه او را با گناه كشتن يكى از آنان ، ديدار كنم .
ابو وَدّاك به او گفت : من جز اين نمى بينم كه تو ، خدا را با گناه كُشتن همه آنان ، ديدار مى كنى . چنين نمى بينى كه اگر تو، اين را با تير نمى زدى و آن را پى نمى كردى و ديگرى را با تير از پا نمى انداختى و در جنگ ، حضور نمى يافتى و به آنان ، حمله نمى كردى و يارانت را تحريك و آنها را افزون نمى نكردى و به گاه حمله آنان ، از پيشِ رويشان مى گريختى و ايستادگى نمى كردى و آن ديگرى و بقيّه همراهانت نيز چنين نمى كردند ، حُر و همراهانش ، كشته مى شدند ؟ شما ، همگى در خون آنها شريك هستيد .
[ ايّوب ] به او گفت : اى ابو وَدّاك ! تو ما را از رحمت خدا ، نااميد مى كنى . اگر تو روز قيامت ، حسابرس ما شدى، خدا تو را نيامرزد ، اگر ما را بيامرزى !
ابو وَدّاك گفت : سخن ، همان است كه به تو گفتم .