۱۶۹۰.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مِخنَف ـ: سليمان بن ابى راشد ، از حُمَيد بن مسلم برايم نقل كرد : حسين عليه السلام ، در ظهر عاشورا فرمود : «از آنان بخواهيد كه دست نگه دارند تا نماز بخوانيم».
حُصَين بن تميم گفت: اين [ نماز ] پذيرفته نمى شود !
حبيب بن مُظاهر گفت: پذيرفته نمى شود؟! گمان بُرده اى كه نماز از خاندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پذيرفته نمى شود و از تو ـ اى درازگوش ـ ، پذيرفته مى شود ؟!
حُصَين بن تميم ، به آنان يورش بُرد . حبيب بن مُظاهر نيز به سوى او بيرون آمد و با شمشير به صورت اسبش زد . اسب ، دست هايش را بلند كرد و حُصَين ، از آن [ بر زمين ]افتاد و يارانش ، او را با خود بردند و نجاتش دادند . حبيب ، شروع به رَجَزخوانى كرد :
سوگند ياد مى كنم كه اگر به شمارِ شما بوديميا حتّى نصف شما ، گروه گروه ، فرار مى كرديد
اى بدتباران و پليدان !
و آن روز ، چنين رَجَز خواند :
من ، حبيب هستم و پدرم ، مُظاهر استيكّه سوار پيكارجو، ميان شعله هاى جنگ.
شما ، آماده تر و پُرشمارتريدو ما ، وفادارتر و شكيباتر .
و ما با حجّت برتر و حقّ آشكارتريمو از شما ، پرهيزگارتريم و دليل بهترى داريم.
سپس ، سخت جنگيد . مردى از قبيله بنى تميم به او حمله بُرد و با شمشير ، به سرش زد و خون او را ريخت. نام آن مرد ، بُدَيل بن صُرَيم و از قبيله بنى عُقفان بود . مردى ديگر از بنى تميم نيز به او حمله بُرد و او را با نيزه به زمين انداخت. حبيب ، خواست برخيزد كه حُصَين بن تميم ، با شمشير بر سرش زد و او را دوباره [ بر زمين ] انداخت . مرد تميمى ، فرود آمد و سرش را [ از تن ]جدا كرد .
حُصَين به او گفت : من ، شريك تو در كُشتنِ او بودم .
امّا او گفت: به خدا سوگند ، كسى جز من ، او را نكُشت .
حُصَين گفت: سر را به من بده تا به گردن اسبم بياويزم و مردم ببينند و شركت جستنِ مرا در كُشتن او بدانند. سپس ، آن را بگير و به نزد عبيد اللّه بن زياد ببر كه من ، نيازى به جايزه كُشتن او ندارم .
مرد تميمى نپذيرفت ؛ ولى قومشان ، آن دو را بر همين گونه اى كه گفته شد، صلح دادند و او ، سرِ حبيب بن مُظاهر را به حُصَين داد تا به گردن اسبش بياويزد و ميان لشكر بچرخانَد . سپس ، آن را به او بدهد .
هنگامى كه به كوفه بازگشتند، آن ديگرى ، سرِ حبيب را گرفت و به سينه اسبش آويخت و با همان به ديدار ابن زياد در كاخش رفت . قاسم پسر حبيب ـ كه آن زمان ، نوجوان بود ـ ، او را ديد و همراه سوار رفت و بى آن كه از او جدا شود ، با وى به درون كاخ رفت و چون خارج شد ، با او بيرون آمد. سوار ، به او بدگمان شد و گفت: پسركم ! چرا دنبال من مى آيى ؟
گفت: چيزى نيست.
گفت: چرا، پسركم ! به من بگو.
گفت: اين سرى كه همراه توست، سرِ پدر من است. آيا آن را به من مى دهى تا آن را به خاك بسپارم ؟
گفت: پسركم ! امير (ابن زياد ) به دفن او رضايت نمى دهد و من مى خواهم كه امير ، پاداش نيكويى در برابر كُشتن او به من بدهد .
جوان به او گفت: امّا خداوند ، بر اين كار، چيزى جز بدترين سزا به تو نمى دهد. بدان كه به خدا سوگند ، بهتر از خودت را كُشته اى .
آن جوان ، گريست و آن گاه ، صبر كرد تا بزرگ شد و همّ و غمّش جز اين نبود تا قاتل پدرش را تعقيب كند و در نخستين فرصت ، او را به انتقام پدرش بكُشد .
به روزگار فرمان روايى مُصعَب بن زبير بر عراق و نبردش در باجُمَيرا ، آن پسر به اردوگاه مُصعَب ، وارد شد و قاتل پدرش را در خيمه اش ديد . با استفاده از غفلت او ، به آن جا رفت و آمد كرد تا نيم روزى كه به خواب رفته بود ، بر وى وارد شد و او را با شمشير زد تا جان داد .
محمّد بن قيس ، براى من (ابو مِخنَف) گفت : هنگامى كه حبيب بن مُظاهر ، كشته شد، حسين عليه السلام آشفته گشت و فرمود : «خود و يارانِ يارى كننده ام را به حساب خدا مى گذارم [ و شكيبايى مى كنم] » .