۱۶۸۷.رجال الكشّىـ به نقل از فُضَيل بن زُبير ـ: ميثم تمّار ، سوار بر اسبش مى رفت كه حبيب بن مُظاهر اسدى را در مجلس قبيله بنى اسد ، ديد . آنها با هم سخن گفتند تا آن جا كه گردن اسب هايشان ، در هم فرو رفت.
سپس حبيب گفت: گويى پيرمردى شكم بزرگ را مى بينم كه در دار الرزق ، خربزه مى فروشد و به خاطر محبّت نسبت به خاندان پيامبرش ، به دار آويخته شده و بر همان چوبه دار ، شكمش را شكافته اند.
ميثم گفت : من نيز مردى سرخ رو ، با دو گيسوى بافته را مى شناسم كه بيرون مى آيد تا فرزند دختر پيامبرش را يارى دهد و كشته مى شود و سرش را به كوفه مى برَند .
آن گاه ، آن دو از هم جدا شدند و اهل مجلس گفتند: دروغگوتر از اين دو ، نديده بوديم !
اهل مجلس ، هنوز متفرّق نشده بودند كه رشيد هَجَرى آمد و از اهل مجلس ، در باره آن دو پرسيد . گفتند : از هم جدا شدند و شنيديم كه اين گونه مى گويند. رشيد گفت: خداوند ، ميثم را رحمت كند! فراموش كرد كه [ بگويد ]: و صد درهم ، بر جايزه آورنده سر [ ـِ حبيب ] مى افزايند.
سپس ، رشيد رفت و اهل مجلس گفتند: به خدا سوگند، اين ، دروغگوترينِ آنان بود!
همان مردم مى گويند: به خدا سوگند، روزگارى نگذشت كه ميثم را بر درِ خانه عمرو بن حُرَيث ، به دار آويخته ، ديديم . نيز شاهد بوديم كه سرِ حبيب بن مُظاهر را ـ كه همراه با حسين عليه السلام كشته شده بود ـ ، آوردند و همه آنچه را گفته بودند ، به چشم ديديم .
حبيب ، از هفتاد تن يارانِ يارى دهنده حسين عليه السلام بود كه كوه هايى از آهن [ و شمشير ]را پيشِ روى خود ديدند و با سينه و صورت ، به استقبال نيزه و شمشير رفتند، در حالى كه امان و مال ، به آنها پيشنهاد شده بود ؛ ولى آنان ، پاسخ رد دادند و گفتند: ما نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله عذرى نداريم ، اگر حسين عليه السلام كُشته شود و ما جانى در بدن داشته و نگاره گر باشيم .
سپس ، گِرد او چرخيدند تا به شهادت رسيدند .
حبيب [ در واپسين ساعات عمرش ] شوخى مى كرد و يزيد بن خُضَير هَمْدانى ـ كه او را سَرورِ قاريان مى خواندند ـ ، به او گفت: برادر من ! اكنون ، وقت خنده نيست .
حبيب گفت: كجا بهتر از اين جا ، براى شادمانى است ؟ به خدا سوگند، جز اين نيست كه اين اُوباش ، با شمشيرهايشان به سوى ما مى آيند [ و ما را شهيد مى كنند ] و با حور العين ، هماغوش مى شويم .