۱۶۲۶.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :حسين عليه السلام ، پيش رفت تا جلوى دشمنان ايستاد و به صف هاى فراوانِ همچون سيل آنان نگريست و به ابن سعد ـ كه ميان بزرگان كوفه ايستاده بود ـ ، نگاه كرد و فرمود : «ستايش ، خدايى را كه دنيا را آفريد و آن را سراى فنا و نيستى قرار داد ؛ دنيايى كه اهلش را از حالى به حالى ديگر در مى آورد . فريفته ، كسى است كه فريب آن را بخورد و بدبخت ، كسى است كه شيفته آن است . اين دنيا ، شما را نفريبد كه آن ، اميد هر كه را به آن تكيه كند ، نااميد مى كند وطمع هر كه را به آن طمع ورزد ، ناكام مى گذارد . شما را مى بينم كه بر كارى گِرد آمده ايد كه خشم خدا را برايتان مى آورد و او را از شما ، روى گردان مى كند و موجب نزول عذابش بر شما و دورى رحمتش از شما مى شود .
پروردگار ما ، بهترين پروردگار است و شما ، بدترين بندگانيد . به اطاعت ، اقرار كرده و به محمّد پيامبر ، ايمان آورده ايد و آن گاه ، بر ذرّيه او تاخته ايد و آهنگِ كشتن او را داريد . شيطان ، بر شما چيره شده و خداى بزرگ را از ياد شما برده است . نابودى بر شما باد و بر آنچه مى خواهيد ! ما از آنِ خداييم و به سوى همو ، باز مى گرديم . اينان ، گروهى هستند كه پس از ايمان آوردن ، كافر شده اند . دور باد اين قوم ستمكار [ از رحمت خدا ] !» .
عمر بن سعد گفت : واى بر شما ! با او سخن بگوييد كه او فرزند پدرش است . به خدا سوگند ، اگر همه روز را هم اين چنين بِايستد ، از سخن ، باز نمى ايستد و در نمى مانَد ! با او سخن بگوييد .
شمر بن ذى الجوشن به سوى او آمد و گفت : اى حسين ! چه مى گويى ؟ به ما بفهمان تا بفهميم !
حسين عليه السلام فرمود : «به شما مى گويم : از خدايتان ، پروا كنيد و مرا نكُشيد كه كُشتن و هتكِ حرمت من ، بر شما روا نيست . من ، فرزند دختر پيامبرتان هستم و مادربزرگم ، خديجه ، همسر پيامبرِ شماست و شايد اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله به شما رسيده باشد كه فرمود : حسن و حسين ، سَروران جوانان بهشتى اند ، جز پيامبران و فرستادگان . اگر مرا در آنچه مى گويم ، تصديق مى كنيد ـ كه به خدا سوگند ، حقيقت است ـ ، از همان زمانى كه دانسته ام خداوند از دروغگويانْ نفرت دارد ، آهنگِ دروغ گفتن نكرده ام و اگر مرا تكذيب مى كنيد ، ميان شما صحابيانى مانند جابر بن عبد اللّه ، سهل بن سعد ، زيد بن اَرقَم و اَنَس بن مالك هستند . در باره اين سخن ، از ايشان بپرسيد كه به شما خواهند گفت كه آن را از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله شنيده اند . اگر در كار من ترديد داريد ، در اين كه دختر پيامبرتان هستم نيز ترديد داريد؟! به خدا سوگند ، ميان مشرق و مغرب عالم ، فرزند دختر پيامبرى جز من نيست .
واى بر شما! آيا خونى را از شما ريخته ام يا مالى را از شما برده ام و يا زخمى به شما رسانده ام كه در پىِ [ خون ]من هستيد؟!» .
آنان ، خاموش شدند و پاسخى به او ندادند . آن گاه امام عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، دستِ تسليم و خوارى به آنان نمى دهم و همچون بندگان [ ذليل ] ، نمى گريزم .
بندگان خدا ! من به پروردگار خود و پروردگار شما ، از اين كه مرا برانيد ، پناه مى بَرَم و از هر متكبّرى كه روز حساب را باور ندارد ، به پروردگار خود و پروردگار شما ، پناه مى برم» .
شمر بن ذى الجوشن به او گفت : اى حسين بن على ! اگر بفهمم كه چه مى گويى ، آن گاه ، خدا را [ تنها ] با زبان ، عبادت كرده ام !
حسين عليه السلام ، سكوت كرد . حبيب بن مُظاهر ، به شمر گفت : اى دشمن خدا و دشمن پيامبر خدا ! من گمان مى كنم كه تو ، خدا را با هفتاد زبان ، عبادت مى كنى . من گواهى مى دهم كه تو نمى دانى كه او چه مى گويد . بى گمان ، خداوند ـ تبارك و تعالى ـ بر دل تو ، مُهر زده است .
حسين عليه السلام به حبيب فرمود : «اى برادر اسدى ! بس است؛ چرا كه حكم خداوند ، نوشته شده و جوهرش ، خشك شده [ و اين كار ، قطعى شده ] است و خداوند ، كارش را به آخر مى رساند . به خدا سوگند ، من به [ ديدار ] جدّم ، پدرم ، مادرم ، برادرم و اجدادم ، از يعقوب به [ ديدن ]يوسف و برادرش ، بيشتر اشتياق دارم . من قتلگاهى دارم كه آن را ديدار خواهم كرد» .