۱۶۲۵.سير أعلام النبلاء :بامدادان ، حسين عليه السلام گفت : «خدايا ! تو تكيه گاه من در هر سختى ، و اميدم در هر تنگنا ، و در آنچه بر من فرود آمده ، پشتوانه ام هستى . تو اختياردارِ هر نعمتى و صاحب هر نيكى اى هستى» .
سپس به عمر [ بن سعد ] و لشكرش فرمود : «عجله نكنيد ! به خدا سوگند ، من نزد شما نيامده ام تا آن كه نامه هاى همانندان شما به من رسيد كه : سنّت ، از ميان رفته و نفاق ، سر بر آورده و حدود الهى ، اجرا نمى شود . پس بيا كه شايد خداوند ، امّت را به دست تو اصلاح كند . من نيز آمدم . اگر اين را نمى پسنديد ، باز گردم . با خود بينديشيد كه : آيا كشتن من به صلاح شماست ، يا خون من ، مباح است ؟ آيا من ، پسر دختر پيامبرتان و پسرِ پسرعمويش نيستم ؟ آيا حمزه و عبّاس و جعفر ، عموهاى من نيستند ؟ آيا اين سخن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در باره من و برادرم به شما نرسيده است كه فرمود : اين دو ، سَرور جوانان بهشتى اند ؟ » .
شمر گفت : او خدا را [ تنها ] به زبان ، عبادت مى كند ، اگر بداند كه چه مى گويد!
عمر [ بن سعد ] گفت : اگر كارت با من بود ، موافقت مى كردم .
حسين عليه السلام فرمود : «اى عمر! از [ پسِ ] آنچه اكنون مى بينى ، تو را روزى بد خواهد بود . خدايا ! عراقيان ، مرا فريب دادند و نيرنگ زدند و با برادرم آن كردند كه كردند . خدايا ! كارشان را از هم بگسل و يكى شان را هم رها مكن» .