۲۱۲۵.الخرائج و الجرائح :پيامبر صلى الله عليه و آله رفت تا در خيمه اُمّ مَعبد فرود آمد . [پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهانش] خواستند كه امّ معبد ، مهمانشان كند . امّ معبد گفت : الآن ، چيزى آماده ندارم .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به گوسفندى در كنار خيمه كه به خاطر بدحالى ، از گلّه جا مانده بود ، نگريست و گفت : «اجازه مى دهى آن را بدوشم ؟» .
گفت : آرى ؛ ولى چيزى ندارد .
پيامبر صلى الله عليه و آله دست بر پشت آن گوسفند كشيد و مانند فربه ترين گوسفندان شد و سپس دست بر پستان آن كشيد و پستان آن ، عجيبْ بزرگ شد و شير فراوانى آورد . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «اى امّ معبد ! كاسه بزرگى را بياور» .
[پيامبر صلى الله عليه و آله شير را در كاسه دوشيد و] همه شير نوشيدند تا سيراب شدند . امّ معبد ، هنگامى كه اين را ديد ، گفت : اى نيكو روى ! من فرزندى هفت ساله دارم كه مانند تكّه گوشتى ، نه سخن مى گويد و نه بر مى خيزد . و او را نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آورد .
پيامبر صلى الله عليه و آله خرمايى را كه در ظرفْ مانده بود ، برداشت و آن را جويد و در دهان كودك گذاشت . كودك ، در جا برخاست و راه رفت و سخن گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله هسته خرما را در زمين نهاد و همان وقت ، نخل خرمايى شد و خرماى تازه از آن آويزان گشت و در تابستان و زمستان ، اين گونه بود و نيز به اطراف آن جا اشاره كرد و پيرامون آن جا ، سرسبز شد . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله رفت .
هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله وفات كرد ، آن نخل ، ديگر خرما نداد ؛ امّا همچنان سبز بود . هنگامى كه امام على عليه السلام كشته شد ، ديگر سبز نشد ؛ امّا باقى بود ؛ ولى هنگامى كه امام حسين عليه السلام كشته شد ، خون از آن چكيد و خشك شد .