۲۱۲۴.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :هند دختر جَون ، نقل كرده است كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله با همراهانش به خيمه خاله ام (اُمّ مَعبد) فرود آمد و ماجرايش با گوسفند را همه مى دانند . پيامبر صلى الله عليه و آله و همراهانش در خيمه به خواب نيم روز رفتند ، تا از دماى هواى بسيار داغ آن روز ، اندكى كاسته شد . پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از خواب برخاست ، آبى خواست و دستانش را شست و آنها را تميز كرد و سپس آب را سه بار در دهان چرخاند و آن را در پاى درختچه خارى ريخت كه كنار خيمه خاله ام بود ... . سپس فرمود : «اين درخت خار ، منزلتى دارد» .
آن گاه ، همراهان ايشان نيز همين گونه كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و دو ركعت نماز گزارد و من و جوانان قبيله ، از اين كار ، شگفت زده شديم ؛ زيرا از نماز ، اطّلاعى نداشتيم و پيش از آن ، نمازگزارى نديده بوديم . فردا صبح ، ديديم كه آن درخت خار ، بالا رفته است و مانند بزرگ ترين درختان خار، بلند و بزرگ شده است . خداوند خارهايش را زدود و شاخه هايش فراوان و در هم پيچيده و ساقه و برگ هايش سبز شدند . پس از آن ، ميوه هايى داد به اندازه بزرگ ترين قارچ ها به رنگ گياه وَرس ساييده (سرخ مايل به زرد) و با بوى عنبر و مزه عسل .
به خدا سوگند ، هر گرسنه و تشنه و بيمار و نيازمند و حاجتمندى كه از آن مى خورد ، سير و سيراب و تن درست مى گشت و نيازش برطرف مى شد . هر شتر نر و ماده و هر گوسفندى كه از آن مى خورد ، فربه مى شد و شيرش زياد مى گشت . ما از روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر ما فرود آمده بود ، رشد و بركت را در اموالمان مى ديديم و سرزمين ما آباد و سرسبز شد .
ما آن را درخت مبارك مى ناميديم و باديه نشينان اطراف ما ، مانند ما ، از سايه آن بهره مى بردند و از برگش در سفرها توشه بر مى گرفتند و آن را همراه خود ، به سرزمين هاى بى آب و علف مى بردند و جاى آب و غذا را برايشان مى گرفت .
هماره اين گونه بود و وضع بر همين منوال مى گذشت ، تا اين كه روزى برخاستيم و ديديم ميوه هايش افتاده و برگ هايش زرد شده اند . اندوهگين و بيمناك شديم و اندكى نگذشت كه خبر درگذشت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد و همان روز ، پيامبر خدا قبض روح شده بود .
پس از آن ، ميوه هايى كوچك تر از پيش ، يا مزه و بويى فروتر ، مى داد و اين حالت ، سى سال ادامه داشت ، تا اين كه روزى برخاستيم و ديديم كه از اوّل تا آخرش ، خار در آورده و سرسبزىِ شاخه هايش رفته و همه ميوه هايش ريخته اند. اندكى نگذشت كه خبر شهادت امير مؤمنان على عليه السلام رسيد و ديگر ميوه نداد ؛ نه كم و نه زياد . ميوه اش به كلّى قطع شد و پيوسته ما و اطرافيان ما ، از برگش مى گرفتيم و بيماران خود را با آن درمان مى كرديم و دردهايمان را شفا مى داديم .
مدّتى طولانى به اين شكل باقى ماند . سپس روزى برخاستيم و ديديم كه از ساقه اش خون تازه تراويده و از برگ هاى پژمرده اش ، قطره خونى مانند آبِ گوشت ، مى چكد . گفتيم : پيشامد بزرگى روى داده است و آن شب را بيمناك و اندوهگين ، به انتظار خبر حادثه سپرى كرديم و چون سياهىِ شب ، ما را فرا گرفت ، گريه و ناله اى از زير زمين شنيديم و غوغايى سخت و لرزه اى ، همراه صداى نوحه خوانى كه مى خواند :
اى فرزند پيامبر و اى پسر وصى !اى بازمانده بزرگان گرامى ما !
ناله و فغان ، فراوان شد و بسيارى از آنچه را كه مى گفتند ، نمى فهميديم و پس از آن ، خبر شهادت حسين عليه السلام به ما رسيد و آن درخت ، خشك و بى حاصل شد و باد و باران ، آن را شكست و از ميان رفت و اثرى از آن نماند .
عبد اللّه بن محمّد انصارى مى گويد : دِعبِل بن على خُزاعى را در مدينه ، شهر پيامبر صلى الله عليه و آله ، ديدم و اين سخن را براى او گفتم . او آن را انكار نكرد .