۱۷۷۲.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مِخنَف ـ: سليمان بن ابى راشد ، از حُمَيد بن مسلم برايم نقل كرد كه : وقتى حسين عليه السلام نشست ، يكى از كودكانش را برايش آوردند . حسين عليه السلام ، او را در دامانش نشاند . اين كودك را عبد اللّه بن حسين پنداشته اند .
عُقْبة بن بشير اسدى ، گفته است : امام باقر عليه السلام به من فرمود : «ما از شما بنى اسد ، خونى طلب داريم» . گفتم : گناه من در اين ميان چيست ـ خدايتْ رحمت كند ، اى ابو جعفر ـ ؟ ماجرا چيست ؟
حسين عليه السلام فرمود : «[روز عاشورا ،] يكى از كودكان حسين عليه السلام را برايش آوردند . در دامانش نشسته بود كه يكى از شما ـ اى بنى اسد ـ ، تيرى به سويش انداخت و او را ذبح كرد . حسين عليه السلام ، خونش را گرفت و هنگامى كه كفِ دو دستش از آن خون ، پُر شد ، آن را بر زمين ريخت و سپس گفت : اى خدا ! اگر يارىِ آسمانى ات را از ما دريغ كردى ، آن را براى جاى بهترى قرار ده و انتقام ما را از اين ستم پيشگان بگير » .
۱۷۷۳.الأخبار الطّوال :حسين عليه السلام ، تنها مانْد. مالك بن بِشْر كِنْدى ، به او حمله بُرد و با شمشير ، بر سرش زد كه كلاهِ لباس خَزِ او را پاره كرد و شمشير ، به سرش رسيد و آن را زخمى كرد . حسين عليه السلام ، آن لباس را انداخت و كلاهى خواست . آن را به سر نهاد و عمامه اى بست و نشست . سپس ، كودك خُردسالش را طلبيد و در دامانش نشانْد كه مردى از بنى اسد ، آن كودك را در همان جايى كه بود ، با تيرى بلند ، زد و كُشت .