۲۱۰۴.العِقد الفريدـ به نقل از زُهْرى ـ: با قُتيبه ، به سوى مَصّيصه ۱ بيرون رفتيم و بر امير مؤمنان ، عبد الملك بن مروان ، وارد شديم . او در حالى در ايوانش نشسته بود كه دو صف از مردم ، بر درِ ايوان بودند و هر گاه حاجتى داشت ، به نفرِ كنار دست خود مى گفت تا [او به كنارى اش بگويد و ]به درِ ايوان [و سر صف] برسد . هيچ كس در ميان دو صف ، راه نمى رفت . ما نيز آمديم و بر درِ ايوان ايستاديم . عبد الملك به كسى كه سمت راستش بود ، گفت : آيا در باره وقايع شبى كه حسين بن على كشته شد ، چيزى (روايتى) به شما رسيده است ؟
اين سؤال را هر يك ، از كنارْ دستى خود پرسيد ، تا به در رسيد ؛ ولى هيچ كدام ، پاسخى ندادند .
گفتم : من در اين باره ، چيزى مى دانم .
اين حرفِ من ، يك به يك اطّلاع داده شد ، تا به عبد الملك رسيد . آن گاه ، فرا خوانده شدم و از ميان دو صف گذشتم . چون به عبد الملك رسيدم ، بر او سلام دادم . به من گفت : تو ، كه هستى ؟
گفتم : من ، محمّد بن مسلم بن عُبَيد اللّه بن شهاب زُهْرى هستم .
گفت : خود را با نسب ، به من بشناسان .
عبد الملك ، بسيار طالب حديث بود . خود را با نسب ، به او شناساندم و او گفت : روزى كه حسين بن على بن ابى طالب كشته شد ، در بيت المقدّس، چه رخ داد؟
گفتم : ... شبى كه صبحش حسين بن على بن ابى طالب كشته شد ، هيچ سنگى را در بيت المقدّس بر نداشتند ، مگر آن كه در زيرش ، خون تازه پيدا شد .