۲۰۲۶.الإرشادـ به نقل از حميد بن مسلم ـ: به خدا سوگند ، مى ديدم كه با زنى از همسران و دختران و خاندان امام حسين عليه السلام درگير مى شوند و لباسش را از رويش مى كشند و چون چيره مى شوند ، آن را مى برند .
سپس به على بن الحسين عليه السلام رسيديم كه در بستر افتاده و به شدّت ، بيمار بود . گروهى از پيادگان ، با شمر رسيدند . آنان به شمر گفتند : آيا اين بيمار را نكشيم؟
من گفتم : سبحان اللّه ! مگر كودكان را مى كشند؟! اين ، بچّه است و بيمارى اش كارش را مى سازد .
همواره چنين گفتم تا آنان را از او باز گرداندم . پس عمر بن سعد آمد و زنان ، رو به رويش صيحه زدند و گريستند . او به يارانش گفت : هيچ يك از شما ، به درون خيمه هاى اين زنان نرود و متعرّض اين جوان بيمار هم نشويد .
زنان از او خواستند كه آنچه را از ايشان گرفته اند ، باز گردانند تا خود را با آنها بپوشانند . [عمر بن سعد] گفت : هر كس كه از وسايل ايشان چيزى برداشته ، بايد به آنان باز گرداند .
به خدا سوگند ، هيچ يك از آنان ، چيزى باز نگرداند . عمر بن سعد ، گروهى از اطرافيانش را بر خيمه و خرگاه زنان و نيز نزد على بن الحسين عليه السلام گماشت و گفت : مراقبشان باشيد تا كسى از آنان بيرون نرود ؛ ولى با آنها بدرفتارى نكنيد .
۲۰۲۷.المنتظم :[عمر بن سعد] به كشتن على بن الحسين عليه السلام فرمان داد ؛ امّا زينب ، خود را بر او انداخت و گفت : به خدا سوگند ، او كشته نمى شود تا من كشته شوم !
عمر ، دلش به حال زينب سوخت و از على بن الحسين عليه السلام دست كشيد .