۱۹۸۶.تاريخ الطبرىـ به نقل از حُمَيد بن مسلم ـ: مردم به سِنان بن اَنَس گفتند : حسين ، فرزند على و پسر فاطمه ، دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را كُشتى . بزرگ ترينِ عرب را كُشتى . او آمده بود تا اينان را از [ تختِ ]سلطنتشان ، به زير بكِشد . پس نزد فرماندهانت برو و پاداشت را از آنها بخواه كه اگر همه بيت المال را به تو بدهند ، در برابر كُشتن حسين عليه السلام ، اندك است .
او كه جسور و شاعر و كم عقل بود ، با اسبش آمد و آمد تا بر درِ خيمه عمر بن سعد ايستاد و با بالاترين صدايش ، فرياد كشيد :
طلا و نقره ، بر ركابم بريزكه من ، پادشاه باحشمت را كُشتم ؛
آن كه بهترين پدر و مادر را داشتو به گاه بر شمردن نَسَب ، بهترين نَسَب را داشت .
عمر بن سعد گفت : گواهى مى دهم كه تو ديوانه اى و هرگز بهبود نيافته اى ! او را نزد من بياوريد .
چون او را به درون [ خيمه ] آوردند ، با چوبْ دستى ، او را زد و سپس گفت : اى ديوانه ! اين سخنان ، چيست كه مى گويى ؟! بدان كه ـ به خدا سوگند ـ ، اگر ابن زياد ، اين را از تو بشنود ، گردنت را مى زند !