۱۹۶۵.الفتوح :شمر بن ذى الجوشن ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، بر يارانش بانگ زد و گفت : چرا ايستاده ايد ؟ و منتظر چه هستيد ؟ تيرها ، او را زمينگير كرده است . به او حمله كنيد ، مادرانتان به عزايتان بنشيند !
از هر سو به او حمله كردند . زخم شمشيرها ، او را زمينگير كرده بود . مردى به نام زُرْعة بن شريك تميمى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، ضربه اى بر دست چپ حسين عليه السلام زد و عمرو بن طلحه جُعْفى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، از پشت ، ضربه اى غافلگيرانه بر رگِ گردن امام عليه السلام وارد كرد . سِنان بن اَنَس نَخَعى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، نيز تيرى به سوى او انداخت . تير ، بر گلويش نشست و صالح بن وَهْب يَزَنى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، نيزه اى به پهلوى حسين عليه السلام زد .
حسين عليه السلام ، از اسب به زمين افتاد . آن گاه ، راست نشست و تير را از گلويش بيرون كشيد و كفِ دستانش را كنار هم نهاد [ و زير گلويش گرفت ] و هرگاه از خون ، پُر مى شدند ، سر و صورتش را با آن ، رنگين مى كرد و مى فرمود : «اين گونه خواهم بود تا خدايم را خونين و با حقّ غصب شده ، ديدار كنم» .
عمر بن سعد ، آمد تا بر بالاى سر او ايستاد . سپس به يارانش گفت : فرود آييد و سرش را جدا كنيد !
نصر بن خَرشَبه ضُبابى ۱
ـ كه خدا ، لعنتش كند و پيسى داشت ـ ، فرود آمد و با پايش ، ضربه اى به حسين عليه السلام زد و او را به پشت خوابانْد و محاسن او را گرفت . حسين عليه السلام به او فرمود : «تو همان سگ سفيدى هستى كه در خواب ديده ام» .
او گفت : اى پسر فاطمه ! مرا به سگ ها تشبيه مى كنى ؟
سپس او ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، با شمشير بر گلوى حسين عليه السلام زد و چنين مى خواند :
امروز ، تو را مى كُشم و خودبه يقين و بى هيچ ترديدى ، مى دانم
و بى هيچ گزير و هيچ دروغىكه پدرت ، بهترين [ انسان ] ناطق است .
عمر بن سعد ، خشمگين شد و به مردى گفت : فرود بيا و حسين را راحت كن !
خولى بن يزيد اَصبَحى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، فرود آمد و سرش را [ از تن ]جدا كرد .