۹ / ۱۷
احوال امام عليه السلام در لحظه هاى پايانى زندگى
۱۹۵۱.الأمالى ، صدوقـ به نقل از عبد اللّه بن منصور ، از امام صادق ، از پدرش امام باقر ، از امام زين العابدين عليهم السلام ـ: سپس حسين عليه السلام با گونه چپش [ به زمين ] افتاد و دشمن خدا ، سِنان بن اَنَس اِيادى و شمر بن ذى الجوشن عامِرى ـ كه خدا ، لعنتشان كند ـ ، با مردانى از شاميان ، پيش آمدند تا بر بالاى سرِ حسين عليه السلام ايستادند .
آنان به يكديگر گفتند : منتظر چه هستيد ؟ او را راحت كنيد !
سِنان بن اَنَس اِيادى ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ ، فرود آمد و محاسن امام عليه السلام را گرفت و با شمشير ، به گلوى او مى زد و مى گفت : به خدا سوگند ، سرت را جدا مى كنم ، با آن كه مى دانم كه تو ، فرزند پيامبر خدايى و بهترين پدر و مادر را دارى !
۱۹۵۲.الاُصول الستّة عشرـ به نقل از يكى از راويان شيعه ، از امام باقر عليه السلام ـ: پدرم [ امام زين العابدين عليه السلام ] ـ كه روز شهادت ابا عبد اللّه حسين بن على عليه السلام ، دردِ شكم داشت و در خيمه بود ـ [ مى فرمايد : ] «من ، غلامانمان را مى ديدم كه چگونه با او مى آيند و مى روند و برايش آب مى برند و حسين عليه السلام ، يك بار به جناح راست و بار ديگر به جناح چپ و گاه به قلب لشكر ، حمله مى بُرد ؛ و آنان ، حسين عليه السلام را به گونه اى كشتند كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله از كشتن سگان بدان گونه نيز نهى كرده بود . حسين عليه السلام را با شمشير و نيزه و سنگ و چوب و عصا كُشتند و پس از آن ، بر [ بدن ] او اسب دواندند .
۱۹۵۳.تاريخ الطبرىـ به نقل از حُمَيد بن مسلم ـ: مردى از قبيله كِنْده به نام مالك بن نُسَير از بنى بَدّا ، نزديك حسين عليه السلام آمد و با شمشير ، چنان بر سرِ وى زد كه كلاه او را پاره كرد و به سرش رسيد و آن را خون انداخت و كلاه ، پُر از خون شد .
حسين عليه السلام به او فرمود : «با آن [ دستت ] نخورى و ننوشى ، و خدا ، تو را با ستمكاران ، محشور كند !» .
حسين عليه السلام ، آن كلاه را انداخت و سپس ، كلاهى [ ديگر ] خواست و آن را به سر نهاد و عمامه بست ؛ ولى درمانده و ناتوان شده بود . آن مرد كِنْدى ، نزديك آمد و آن كلاه را ـ كه از خَز بود ـ ، برداشت . هنگامى كه پس از آن بر همسرش ، امّ عبد اللّه ، دختر حُر و خواهر حسين بن حُرِّ بَدّى در آمد و كلاه را از خون شست ، همسرش به او گفت : آيا لباس فرزند دختر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را به خانه ام مى آورى ؟ آن را از من ، دور كن !
يارانش هم گفته اند كه او ، همواره نادار و بدحال بود تا مُرد .