۱۸۳۷.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمى :پس از عون بن عبد اللّه بن جعفر، بر اساس برخى نقل ها، عبد اللّه بن حسن بن على بن ابى طالب و بر اساس برخى ديگر ، قاسم بن حسن ـ كه نوجوان و نابالغ بود ـ ، به ميدان آمد . هنگامى كه حسين عليه السلام به او نگريست ، او را در آغوش گرفت و آن قدر با هم گريستند كه هر دو از حال رفتند . سپس جوان ، اجازه پيكار خواست و عمويش حسين عليه السلام ، از اجازه دادن ، خوددارى كرد . جوان ، پيوسته دست و پاى حسين عليه السلام را مى بوسيد و از او اجازه مى خواست تا به او اجازه داد . او به ميدان آمد و در حالى كه اشك هايش بر گونه هايش روان بود ، چنين مى خواند :
اگر مرا نمى شناسيد ، من شاخه حسنمنواده پيامبرِ برگزيده و امين .
اين ، حسين است ، به سان اسيرى در بندميان مردمى كه خدا كُند از آب باران ننوشند !
سپس حمله بُرد و صورتش به پاره ماه مى مانْد . جنگيد و با وجود كمىِ سنّش ، ۳۵ مرد را كُشت .
حُمَيد بن مسلم ، گفته است : من در لشكر ابن سعد بودم و به آن جوان ، مى نگريستم . او پيراهنى و بالاپوش و كفش هايى داشت كه بندِ يك لنگه اش پاره بود ، و از ياد نبرده ام كه لنگه چپ آن بود .
عمرو بن سعد اَزْدى گفت : به خدا سوگند ، بر او حمله مى برم !
به او گفتم : سبحان اللّه ! و از آن ، چه مى خواهى ؟ ! كشتن همين كسانى كه گرداگردِ آنها را گرفته اند ، براى تو بس است .
گفت : به خدا سوگند ، به او حمله خواهم بُرد !
آن گاه ، بر او حمله بُرد ، و باز نگشت تا با شمشير ، بر سرش زد و آن جوان ، به صورت [ بر زمين ]افتاد و فرياد برآورد : اى عمو جان !
حسين عليه السلام ، مانند باز شكارى ، نگاهى به او انداخت و خود را به صفوف دشمن زد و مانند شيرى خشمگين ، حمله كرد و عمرو را با شمشير زد . او دستش را جلوى آن گرفت و از آرنج ، قطع شد . فريادى كشيد و از امام عليه السلام ، كناره گرفت . سواران كوفه ، براى نجات وى ، يورش آوردند ؛ امّا او در جلوى سينه اسب ها قرار گرفت و اسب ها ، او را لگدمال كردند تا مُرد .
غبار [ نبرد ] كه فرو نشست ، حسين عليه السلام بر بالاى سرِ جوان ، ايستاده بود و او ، پاهايش را از شدّت درد ، به زمين مى كشيد . حسين عليه السلام فرمود : «به خدا سوگند ، بر عمويت گران مى آيد كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد يا پاسخت را بدهد و كمكى نتواند به تو بكند يا كمكت كند ، امّا به تو سودى نبخشد . از رحمت خدا دور باشند كسانى كه تو را كُشتند ! واى بر كُشنده تو !» . سپس او را بُرد ، و گويى مى بينم كه پاهاى آن جوان ، بر زمين كشيده مى شود و حسين عليه السلام سينه او را بر سينه خود ، نهاده است . با خود گفتم : با او چه مى كند ؟ او را آورد و كنار شهيدان و كشتگان از خاندانش نهاد .
آن گاه ، سر به آسمان بلند كرد و گفت : «خدايا ! همه آنها را به شمار آور و يك تن را هم جا مگذار و هرگز آنها را ميامرز ! اى عموزادگان ! شكيبايى كنيد . اى خاندان من ! شكيبا باشيد كه ديگر پس از امروز ، هيچ خوارى اى نخواهيد ديد !» .