۲۲۵۹.الملهوفـ به نقل از ابن لُهَيعه ـ: در طواف خانه خدا بودم كه ديدم مردى مى گويد : خدايا ! مرا بيامرز ؛ ولى نمى بينم كه چنين كنى !
به او گفتم : اى بنده خدا ! از خدا ، پروا كن و اين گونه مگو ، كه اگر گناهانت مانند قطره هاى باران و برگ درختان هم باشد و از خدا ، آمرزش بخواهى ، خدا برايت مى آمرزد ؛ چرا كه او آمرزنده و مهربان است .
مرد گفت : نزديك بيا تا داستانم را برايت بگويم .
نزديكش رفتم . او گفت : بدان كه ما پنجاه تن بوديم كه همراه سر حسين عليه السلام به سوى شام حركت كرديم . شب كه مى شد ، سر را در تابوتى مى نهاديم و گِرد تابوت ، شراب مى نوشيديم . شبى همراهانم [آن قدر]شراب نوشيدند تا مست شدند ؛ ولى من با آنها ننوشيدم . چون شب در آمد ، صداى رعد و برقى را شنيدم و ديدم كه درهاى آسمان ، باز شد و آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل عليهم السلام و پيامبرمان محمّد صلى الله عليه و آله فرود آمدند و جبرئيل عليه السلام و گروهى از فرشتگان نيز همراهشان بودند .
جبرئيل عليه السلام به تابوت ، نزديك شد و سر را بيرون آورد و به خود چسبانْد و آن را بوسيد . سپس همه پيامبران ، چنين كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر سرِ حسين عليه السلام گريست و پيامبران ، او را تسليت دادند . جبرئيل عليه السلام به ايشان گفت : اى محمّد ! خداى متعال به من فرمان داده تا فرمان تو را در باره امّتت اطاعت كنم . اگر به من فرمان دهى ، زمين را همراه با آنان مى لرزانم و آن را زير و رو مى كنم ، همان گونه كه با قوم لوط كردم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «نه ، اى جبرئيل ! مرا با آنان ، در روز قيامت و در پيشگاه خداوند ، ايستادنى [براى مؤاخذه] است» .
سپس فرشتگان به سوى ما آمدند تا ما را بكُشند . گفتم : امان ، اى پيامبر خدا !
فرمود : «برو . خدا ، تو را نيامرزد!» .