۲۲۵۴.المناقب ، ابن شهرآشوب :هنگامى كه سر حسين عليه السلام را آوردند و در منزلى به نام قِنَّسرين ۱ فرود آمدند ، راهبى از دِيْرش به سوى سر ، حركت كرد و نورى را ديد كه از دهان آن ، ساطع بود و به آسمان مى رفت . راهب ، ده هزار درهم به آنان (نگهبانان) داد و سر را گرفت و به درون دِيرش برد و بدون آن كه شخصى را ببيند ، صدايى شنيد كه مى گفت : «خوشا به حالت ! خوشا به حال آن كه قَدر اين سر را شناخت!» .
راهب ، سرش را بلند كرد و گفت : پروردگارا! به حقّ عيسى ، به اين سر بگو كه با من ، سخن بگويد .
سر به سخن آمد و گفت : «اى راهب ! چه مى خواهى؟» .
گفت : تو كيستى؟
گفت : «من ، فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم . پسر فاطمه زهرا و مقتول كربلايم . من ، مظلوم و تشنه كامم» و ساكت شد .
راهب ، صورت به صورتش نهاد و گفت : صورتم را از صورت تو بر نمى دارم تا بگويى : «من ، شفيع تو در روز قيامت هستم» .
سر به سخن در آمد و گفت : «به دين جدّم محمّد ، درآى» .
راهب گفت : گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند نيست و گواهى مى دهم كه محمّد ، پيامبر خداست .
آن گاه حسين عليه السلام پذيرفت كه شفاعتش كند .
صبحدم ، آن قوم ، سر و دِرهم ها را گرفتند و چون به وادى رسيدند ، ديدند كه درهم ها سنگ شده است .