فصل چهارم : ماجراى سرهاى شهيدان
۴ / ۱
سر امام در خانه خولى
۲۱۵۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از ابو مِخنَف ـ: طولى نكشيد كه حسين عليه السلام كشته شد و سرش را همان روز با خولى بن يزيد و حُمَيد بن مسلم اَزدى به سوى عبيد اللّه بن زياد فرستادند . خولى ، آن را آورد و خواست به كاخ برود كه درِ آن را بسته ديد . به خانه اش رفت و سر را زير تَشتى در خانه شان گذاشت . او دو زن داشت : زنى از بنى اسد و زن ديگرى از قبيله حضرميان به نام نوار ، دختر مالك بن عقرب . آن شب ، نوبت زن حضرمى بود .
هشام گفت : پدرم برايم گفت كه نوار ، دختر مالك ، برايش گفته است : خولى ، سر حسين را آورد و آن را زير تَشتى در خانه نهاد . آن گاه داخل خانه شد و به بسترش رفت . به او گفتم : چه خبر ؟ چه نزد خود دارى ؟
گفت : ثروت روزگار را آورده ام . اين ، سر حسين است كه همراه تو در خانه است!
گفتم : واى بر تو! مردم ، طلا و نقره مى آورند و تو سر فرزند پيامبر خدا را مى آورى؟! نه ـ به خدا سوگند ـ ، سر من و سر تو در يك اتاق ، گرد هم نمى آيد .
از بسترم برخاستم و به بخش ديگر خانه رفتم . آن گاه ، زن اسدى را فرا خواند[م ]و او را داخل اتاق كرد[م] و نشستم و نگريستم . به خدا سوگند ، پيوسته به ستون نورى كه از آسمان تا تَشت مى درخشيد ، نگاه مى كردم و پرندگانى سپيد را گرداگرد آن ، بال زنان ديدم .
چون صبح شد ، [خولى] سر را براى عبيد اللّه بن زياد برد .