۲۲۳۸.مثير الأحزان :هنگامى كه سر امام حسين عليه السلام به مدينه رسيد ، از هر سو ، شيون برخاست و مروان بن حكم خواند :
دَوْسَر ، چنان ضربه اى زدكه ميخ حكومت را محكم كوبيد و استوار كرد .
آن گاه با سرِ چوب دستى اش ، شروع به زدن به صورت او كرد و مى خواند :
بَه! چه خوش است خُنَكاى تو در دستانمو سرخى [خونِ جارى شده بر]گونه هايت !
گويى در جامه زعفرانى غنوده اند!اى حسين ! انتقامم را از تو گرفتم و دلم خُنَك شد !
۲۲۳۹.شرح الأخبار :هنگامى كه يزيد ملعون ، فرمان داد تا سر امام حسين عليه السلام را در شهرها بچرخانند ، آن را به مدينه آوردند و در آن زمان ، عمرو بن سعيد اَشدَق ، كارگزار يزيد در آن جا بود . او فرياد و ضجّه زنان را شنيد و گفت : اين ، صداى چيست؟
گفته شد : زنان بنى هاشم مى گِريند ؛ چون سر حسين را ديده اند .
مروان بن حكم ، نزد عمرو بود . مروان ملعون ، به اين شعر ، تمثّل جست :
زنان قبيله بنى زُبَيد ، ناله اى زدندبه سانِ ناله زنان ما در جنگ اَزيَب .
مقصود آن ملعون ، ناله و ضجّه زنان بنى عبدِ شمس (خويشان ابو سفيان) بر كشتگانشان در جنگ بدر بود . امّا آنچه را كه از وقايع روزگار عثمان آشكار كردند [، بهانه اى بيش نبود]و مروان ملعون ، از كسانى بود كه [مردم را]بر ضدّ او (امام حسين عليه السلام ) شورانْد و مصيبتش را به رُخ [بنى هاشم]كشيد و گفت :
هنگامى كه خبر مرگ اين به او رسيد [، خواهد فهميد كه :]هر كس دنده اى را بشكند ، پهلويش خُرد مى شود .
و كينه اُمَويان ، [نه از خون عثمان ، بلكه]از خون هاى روزگار جاهلى بود كه از خاندان و خانواده پيامبر صلى الله عليه و آله مى ستاندند . هنگامى كه مروان ملعون ، اين را گفت ، عمرو بن سعيد (كارگزار آن روزگار مدينه) گفت : به خدا ، دوست داشتم كه فرمان رواى مؤمنان (يزيد) ، سر حسين را براى ما نمى فرستاد .
مروان به او گفت : ساكت شو ، بى مادر ! بگو ، همان گونه كه پيشينيان گفتند :
بر سر شَريز ، چنان ضربه اى زدندكه ستون هاى سلطنت را پراكند و ناپيدا كرد . ۱
آن گاه ، سر حسين عليه السلام را براى عمرو بن سعيد آوردند . او روى گردانْد و آن را گران و سخت شمرد ؛ امّا مروان ملعون ، به آورنده سر گفت : آن را بده .
او آن را به مروان داد و وى ، آن را در دستش گرفت و گفت :
بَه! چه خوش است خُنَكاى تو در دستانمو سرخى [خونِ جارى بر]گونه هايت !