۲۴۳۵.الملهوف :يزيد ، روزى على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام و عمرو بن حسن عليه السلام را ـ كه كوچك بود و گفته مى شود كه يازده سال داشت ـ فرا خواند و به عمرو گفت : آيا با اين ، كُشتى مى گيرى ؟ و منظورش ، پسرش خالد بود .
عمرو به او گفت : نه ؛ امّا چاقويى به من و چاقويى به او بده تا با او بجنگم .
يزيد ـ كه خدا ، لعنتش كند ـ گفت : سرشتى است كه از اَخزَم در او سراغ دارم . آيا مار ، جز مار به دنيا مى آورد ؟!
۲۴۳۶.أنساب الأشرافـ به نقل از محمّد بن عمرو بن حسن بن على عليه السلام ـ: حسين عليه السلام كشته شد و سرِ ايشان و نيز ما را براى يزيد بردند . يزيد ، مرا در دامانش نشانْد و پسر خودش را نيز در دامانش نشانْد . سپس به من گفت : با او كُشتى مى گيرى ؟
گفتم : چاقويى به من و چاقويى به او بده و مرا با او ، وا گذار .
يزيد گفت : كوچك و بزرگتان ، دشمنى با ما را رها نمى كنيد !