۲۴۱۷.الملهوف :روزى امام زين العابدين عليه السلام بيرون آمد و در بازارهاى دمشق مى رفت كه مِنهال بن عمرو به استقبال ايشان آمد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! چگونه صبح را به شب رساندى؟
فرمود : «مانند بنى اسرائيل در ميان فرعونيان كه پسران آنها را سر مى بُريدند و زنانشان را زنده مى گذاشتند . اى مِنهال ! عرب بر عجم مى بالد كه محمّد ، عرب است و قريش بر بقيّه عرب مى بالد كه محمّد صلى الله عليه و آله از آنهاست ؛ ولى ما خاندانِ او ، حقّمان غصب شده است و كشته و رانده شده هستيم . پس ـ اى منهال ـ بر اين مصيبت و وضعيتى كه به سر مى بريم ، استرجاع مى كنيم (إنّا للّه ِ مى گوييم) .
و مَهيار [ديلمى] ، چه نيكو سروده است :
چوب هاى منبر پيامبر صلى الله عليه و آله را بزرگ مى دارندو فرزندانش را زير پاهايشان مى گذارند .
به چه حكمى ، فرزندانش از شما پيروى كننددر حالى كه افتخار شما اين است كه همراه و پيرو او هستيد؟» .
۷ / ۱۹
رؤياى سَكينه عليها السّلام
۲۴۱۸.الملهوفـ به نقل از سَكينه ـ: روز چهارم اقامتمان [در شام] ، در عالم رؤيا ديدم كه . . . زنى سوار بر هودج است و دستش را بر سرش نهاده است . از [نامِ] او جويا شدم . به من گفتند : فاطمه دختر محمّد ، مادر پدرت است .
گفتم : به خدا سوگند ، به سوى او مى روم و آنچه را كه با ما كرده اند ، به او خواهم گفت .
بلافاصله ، به سوى او دويدم تا به او رسيدم و پيشِ رويش ايستادم و مى گريستم و مى گفتم : اى مادر ! به خدا سوگند ، حقّ ما را انكار كردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، جمع ما را پراكنده كردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، حريم ما را ناديده گرفتند و حلال شمردند . اى مادر ! به خدا سوگند ، پدرمان حسين را كُشتند .
او به من گفت : «بس كن ، اى سَكينه! دلم را پاره كردى و جگرم را سوزاندى . اين ، پيراهن پدرت حسين است كه آن را از خود ، دور نمى كنم تا با آن ، خدا را ديدار كنم !» .