۷ / ۱۱
احتجاج فرستاده پادشاه روم با يزيد
۲۳۹۶.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمىـ به نقل از محمّد بن حنفيّه ، از امام زين العابدين عليه السلام ـ: هنگامى كه سرِ حسين عليه السلام را براى يزيد آوردند ، او مجلس شراب مى آراست و سرِ حسين عليه السلام را مى آورد و پيشِ رويش مى نهاد و بر سرِ آن ، شراب مى نوشيد .
روزى در يكى از اين مجلس ها ، فرستاده پادشاه روم هم حضور داشت . او كه از بزرگان و اشراف روم بود ، به يزيد گفت : اى پادشاه عرب ! اين ، سرِ كيست؟
يزيد به او گفت : تو به اين سر ، چه كار دارى؟
گفت : وقتى به نزد پادشاهمان باز مى گردم ، همه آنچه را ديده ام ، از من مى پرسد . دوست دارم كه او را از ماجراى اين سر و صاحبش آگاه كنم تا تو را در شادى و سُرور ، همراهى كند .
يزيد گفت : اين ، سرِ حسين ، پسر على بن ابى طالب است .
گفت : مادر او كيست؟
گفت : فاطمه زهرا .
گفت : دختر كيست؟
گفت : دختر پيامبر خدا .
فرستاده گفت : اُف بر تو و بر دينت ! دينى پَست تر از دين تو نيست . بدان كه من ، از نوادگان داوود عليه السلام هستم و ميان من و او ، پدران فراوانى واسطه اند ؛ امّا مسيحيان ، مرا بزرگ مى دارند و خاكِ زير پايم را براى تبرّك ، بر مى دارند ؛ چرا كه من از فرزندان داوودم ؛ امّا شما پسر دختر پيامبر خدا را مى كُشيد ، در حالى كه ميان او و پيامبر خدا ، جز يك مادر ، واسطه اى نيست! اين ، چه دينى است؟!
سپس فرستاده به او گفت : اى يزيد ! آيا قصّه «كليساى حافِر (سُم)» را شنيده اى؟
يزيد گفت : بگو تا بشنوم .
گفت : ميان عُمان و چين ، دريايى است كه درازاى آن ، يك سال راه است . آبادى اى ندارد ، جز جزيره اى در وسط آب ، كه طول آن ، هشتاد فرسنگ و عرضش نيز همين اندازه است و آبادى اى روى زمين ، بزرگ تر از آن نيست و كافور و ياقوت و عنبر از آن جا مى آورند . درختان آن ، عود است . آن جزيره ، در دست مسيحيان است و هيچ پادشاه ديگرى در آن جا فرمان روايى ندارد .
در اين جزيره ، كليساهاى فراوانى هست كه بزرگ ترين آنها ، كليساى حافِر است و در محرابش ، دُرجى (صندوقچه اى) از طلا ، آويزان است و در آن ، سُمى قرار دارد كه مى گويند سُمِ درازگوشى بوده كه عيسى عليه السلام بر آن ، سوار مى شده است .
گرداگرد دُرج ، با طلا و جواهر و پارچه هاى ديبا و ابريشم ، تزيين شده و در هر سال ، مسيحيانى آهنگ آن مى كنند و گِرد دُرج مى چرخند و آن را زيارت مى كنند و مى بوسند و حاجت هايشان را به بركت آن ، بر خداوند متعال ، عرضه مى كنند .
اين ، روش و رفتار آنان با سُمِ درازگوشى است كه گمان مى كنند سُم درازگوشى بوده است كه عيسى عليه السلام ، پيامبرشان ، بر آن سوار مى شده است ؛ ولى شما پسر دختر پيامبرتان را مى كُشيد! خدا شما و دينتان را مبارك نگردانَد !
يزيد به يارانش گفت : اين مسيحى را بُكشيد كه اگر به كشورش باز گردد ، ما را زشت و رسوا مى كند .
مرد مسيحى ، هنگامى كه احساس كرد كه كشته مى شود ، گفت : اى يزيد ! آيا مى خواهى مرا بكُشى؟
گفت : آرى .
گفت : بدان كه من ديشب ، پيامبرتان را در عالم رؤيا ديدم كه به من گفت : «اى مسيحى ! تو بهشتى هستى» و من از سخنش به شگفت آمدم ، تا اين كه كارم به اين جا رسيد . من ، گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و محمّد ، بنده و فرستاده اوست .
سپس سر [ـِ حسين عليه السلام ] را گرفته ، به خود چسبانْد و گريست تا كشته شد .