۲۳۸۸.المعجم الكبيرـ به نقل از ليث ـ: حسين بن على عليه السلام از اسير شدن ، خوددارى ورزيد و آنان هم با او جنگيدند و او را كُشتند و پسران و يارانش را كه همراه او جنگيدند ، در جايى به نام طَف كُشتند و على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام ، فاطمه دختر حسين عليه السلام و سكينه دختر حسين عليه السلام را به سوى عبيد اللّه بن زياد بردند . على [بن الحسين] عليه السلام در آن روزگار ، جوانى بالغ بود و عبيد اللّه ، آنان را به سوى يزيد بن معاويه فرستاد . يزيد ، فرمان داد تا سَكينه را در پشتِ تخت او بگذارند تا سرِ پدر و خويشانش را نبيند . على بن الحسين عليه السلام در غل و زنجير بود . يزيد ، سر حسين عليه السلام را پايين گذاشت و بر دندان هاى پيشينِ حسين عليه السلام زد و گفت :
سرِ مردانى را مى شكافيم كه دوستشان داريم .ولى آنان ، نافرمان ترين و ستمكارترين بودند .
على بن الحسين عليه السلام گفت : « «مصيبتى در زمين و يا در خودتان به شما نمى رسد ، جز آن كه پيش از آن كه ايجادش كنيم ، ثبت شده است ؛ و اين ، براى خدا آسان است» » .
بر يزيد ، گران آمد كه او به شعرى استشهاد كند و على بن الحسين عليه السلام ، آيه اى از كتاب خداى عزوجل تلاوت كند . پس يزيد گفت : بلكه «به سبب دستاورد خودتان است ؛ و [خدا ]از بسيارى هم مى گذرد» .
على [بن الحسين] عليه السلام فرمود : «هان ! به خدا سوگند ، اگر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ما را در بند مى ديد ، دوست مى داشت كه بند را از ما بگشايد!» .
يزيد گفت : راست گفتى . بند را از آنان بگشاييد .
على [بن الحسين] عليه السلام فرمود : «و اگر ما در پيشِ روى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دور مى ايستاديم ، دوست مى داشت كه ما را نزديك نمايد» .
يزيد گفت : راست گفتى . آنان را نزديك بياوريد .
فاطمه و سَكينه ، گردن مى كشيدند تا سرِ پدرشان را ببينند و يزيد هم آن جا كه نشسته بود ، گردن مى كشيد تا سرِ پدرشان را از آن دو ، پنهان بدارد .
آن گاه يزيد فرمان داد كه آنان را آماده كنند و ايشان را سامان داد و آنان را به سوى مدينه بردند .