۲۳۸۱.الملهوف :مردى شامى به فاطمه ، دختر حسين عليه السلام ، نگريست و [به يزيد] گفت : اى امير مؤمنان ! اين دختر را به من ببخش .
فاطمه به عمّه اش گفت : اى عمّه ! يتيم شدم و خدمتكار هم مى شوم؟!
زينب عليهاالسلام گفت : نه . اين فاسق ، چنين حقّى ندارد .
مرد شامى گفت : اين دختر، كيست؟
يزيد گفت : اين ، فاطمه دختر حسين است و او هم عمّه اش ، دختر على است .
مرد شامى گفت : حسين ، پسر فاطمه و على ، پسر ابو طالب؟!
گفت : آرى .
شامى گفت : اى يزيد ! خدا تو را لعنت كند! آيا خاندان پيامبرت را مى كُشى و فرزندانش را اسير مى كنى ؟! به خدا سوگند ، من جز اين خيال نكردم كه آنان اسيران روم اند .
يزيد گفت : به خدا سوگند ، تو را به آنان ملحق مى كنم .
سپس فرمان داد گردنش را بزنند .