189
دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد هشتم

۲۳۱۵.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) :دو پسر عبد اللّه بن جعفر ، به همسر عبد اللّه بن قُطبه طايىِ نَبهانى پناه بردند . آن دو ، نوجوانانى نابالغ بودند و عمر بن سعد ، پيش تر به جارچى اى فرمان داده بود كه ندا دهد : هر كس سرى بياورد ، هزار درهم دارد .
ابن قُطبه به خانه اش آمد و همسرش به او گفت : دو نوجوان ، به ما پناه آورده اند . آيا مى توانى بيايى و آن دو را به سوى خانواده شان در مدينه بفرستى؟
گفت : آرى . آن دو را به من نشان بده .
هنگامى كه آن دو را ديد ، سرشان را بُريد و نزد عبيد اللّه بن زياد آورد . عبيد اللّه ، چيزى به او نداد و به وى گفت : دوست داشتم كه آن دو را برايم زنده مى آوردى و من با آن دو بر ابو جعفر (يعنى عبد اللّه بن جعفر) منّت مى نهادم .
اين خبر به عبد اللّه بن جعفر رسيد . گفت : دوست داشتم كه آن دو را برايم مى آورد و دو هزار هزار (دو ميليون) درهم به او مى دادم !

۲۳۱۶.الأمالى ، صدوقـ به نقل از حُمران بن اَعيَن ، از ابو محمّد (پير كوفيان) ـ: هنگامى كه حسين بن على عليه السلام كشته شد ، دو نوجوان كم سال از لشكرگاه او اسير شدند و آنها را نزد عبيد اللّه بن زياد آوردند . او يكى از زندانبان هايش را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را نزد خود ، نگاه دار و به آنها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَك منوشان و زندان را بر آنها سخت بگير .
دو نوجوان ، روز را روزه مى گرفتند و چون شب ، آن دو را در بر مى گرفت ، دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن برايشان مى آوردند .
چون حبس دو نوجوان به طول انجاميد و نزديك به سال شد ، يكى از آن دو به ديگرى گفت : اى برادر ! حبس ما طول كشيد و نزديك است كه عمر ما به سر آيد و بدن هايمان ، فرسوده شود . پس هر گاه پيرمرد آمد ، جايگاهمان را به او بگو تا شايد به خاطر محمّد [ـِ پيامبر] صلى الله عليه و آله بر خوراك ما گشايش دهد و بر آب نوشيدنى مان بيفزايد .
هنگامى كه شب ، آن دو را در بر گرفت ، پيرمرد با دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن ، به سوى آنها آمد . نوجوان كم سال به او گفت : اى پيرمرد ! آيا محمّد صلى الله عليه و آله را مى شناسى؟
پيرمرد گفت : چگونه محمّد را نشناسم ، در حالى كه او پيامبر من است؟!
گفت : آيا جعفر بن ابى طالب را مى شناسى؟
گفت : چگونه جعفر را نشناسم ، در حالى كه خدا ، دو بال برايش رويانده است تا با آنها همراه فرشتگان ، به هر جا كه مى خواهد ، بپرد؟!
گفت : آيا على بن ابى طالب را مى شناسى؟
گفت : چگونه على را نشناسم ، كه او پسرعمو و برادر پيامبرم است؟!
او به پيرمرد گفت : اى پير ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم . ما از فرزندان مسلم بن عقيل بن ابى طالب هستيم كه در دست تو اسيريم . غذاى گوارا مى خواهيم و به ما نمى خورانى و آب خُنَك مى خواهيم و به ما نمى نوشانى و زندانمان را بر ما تنگ گرفته اى .
آن پيرمرد ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را بوسيد و مى گفت : جانم فداى جان هايتان ! صورتم ، سپر صورت هاى شما ، اى خاندان پيامبر مصطفى ! اين ، درِ زندان است كه پيشِ روى شما باز است . از هر راهى كه مى خواهيد ، برويد .
چون شب ، آنها را فرا گرفت ، پيرمرد ، دو قرص نان جو و كوزه اى آب خوردن برايشان آورد و راه را نشانشان داد و به آن دو گفت : اى محبوبان من ! شب ، راه برويد و روز را پنهان شويد تا خداى در كارتان گشايشى و برايتان ، راه بيرونْ آمدنى قرار دهد .
آن دو نوجوان ، چنين كردند . هنگامى كه شب ، آنها را پوشاند ، به پيرزنى بر درِ خانه اى رسيدند . به او گفتند : اى پير ! ما دو نوجوانِ كم سالِ غريبِ نورسيده و ناآگاه از راهيم و اين شب، ما را فرا گرفته است . امشب را از ما پذيرايى كن كه چون صبح شود ، به راه مى افتيم .
پيرزن به آن دو گفت : شما كه هستيد ـ اى محبوبان من ـ كه من ، همه بوييدنى ها را بوييده ام ؛ امّا بويى خوش تر از بوى شما نبوييده ام .
آن دو گفتند : اى پيرزن ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از قتل گريخته ايم .
پيرزن گفت : اى محبوبان من ! من ، داماد تبهكارى دارم كه در حادثه كربلا با عبيد اللّه بن زياد بوده است . مى ترسم كه در اين جا به شما دست يابد و شما را بكُشد .
آن دو گفتند : ما شب را مى مانيم و صبح ، راه مى افتيم .
پيرزن گفت : به زودى برايتان غذا مى آورم .
سپس برايشان خوراكى آورد و خوردند و نوشيدند . چون به بستر رفتند ، برادر كوچك تر به بزرگ تر گفت : اى برادر من ! ما اميدواريم كه امشبمان را ايمن ، سپرى كنيم . بيا تا پيش از آن كه مرگ ، ميان ما جدايى بيندازد ، با هم معانقه كنيم و من ، تو را ببويم و تو ، مرا ببويى . دو نوجوان ، چنين كردند و دست در گردن هم انداختند و خوابيدند .
پاسى از شب گذشته ، داماد تبهكار پيرزن آمد و درِ خانه را آرام كوبيد . پيرزن گفت : كيست؟
گفت : منم ، فلانى .
گفت : چه چيزى تو را اين ساعتِ نابه هنگام ، به خانه كشانده است؟
گفت : واى بر تو ! در را باز كن ، پيش از آن كه عقلم بپرد و جگرم در سينه ام پاره پاره شود ، كه بلايى سخت بر من ، فرود آمده است .
پيرزن گفت : واى بر تو ! چه چيزى بر تو فرود آمده است؟
گفت : دو نوجوان كم سن ، از لشكر عبيد اللّه بن زياد گريخته اند و امير ، در لشكرگاهش ندا داده كه هر كس سرِ يكى از آنها را بياورد ، هزار درهم ، و كسى كه هر دو سر را بياورد ، دو هزار درهم خواهد داشت ، و من به خود زحمت داده و رنج برده ام ؛ امّا چيزى به دستم نيامده است .
پيرزن گفت : اى داماد من ! بترس از اين كه روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرف دعواى تو باشد .
مرد گفت : واى بر تو ! دنيا ، چيزى است كه بايد برايش حرص ورزيد .
پيرزن گفت : با دنيايى كه آخرت ندارد ، چه مى خواهى بكنى؟
گفت : مى بينم كه از آن دو ، حمايت مى كنى . گويى از آنچه امير مى خواهد ، چيزى نزد توست ! برخيز كه امير ، تو را فرا مى خواند .
پيرزن گفت : امير ، با من كه پيرزنى در اين بيابان هستم ، چه كار دارد؟
مرد گفت : من در جستجو هستم . در را باز كن تا اندكى بياسايم و استراحت كنم . چون صبح شد ، دوباره ، از هر راهى به جستجويشان بر مى خيزم .
پيرزن ، در را براى او گشود و خوراكى و نوشيدنى برايش آورد و او خورد و نوشيد . پاسى از شب گذشته ، مرد صداى خُرخُر دو پسر را در دلِ شب شنيد و مانند شترِ به هيجان آمده ، به جنبش در آمد و مانند گاو ، نعره مى كشيد و به ديوار خانه ، دست مى كشيد تا آن كه دستش به پهلوى پسر كوچك خورد . پسر گفت : كيست؟
گفت : من صاحب خانه ام . شما كيستيد؟
پسر كوچك تر ، برادر بزرگ تر را تكان داد و گفت : اى محبوب من ! به خدا سوگند ، در آنچه مى ترسيديم ، افتاديم .
مرد به آن دو گفت : شما كيستيد ؟
به او گفتند : اى پير ! اگر ما به تو راست بگوييم ، در امان خواهيم بود؟
گفت : آرى .
گفتند : امان خدا و پيامبرش ، و ذمّه خدا و پيامبرش؟
گفت : آرى .
گفتند : و محمّد بن عبد اللّه ، از شاهدان اين امان باشد؟
گفت : آرى .
گفتند : و خداوند ، بر آنچه مى گوييم ، وكيل و شاهد باشد؟
گفت : آرى .
گفت : اى پيرمرد ! ما از خاندان پيامبرت محمّد هستيم كه از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از مرگ گريخته ايم .
پيرمرد به آنها گفت : از مرگ ، گريخته ايد و به مرگ در آمده ايد ! ستايش ، خدايى را كه مرا بر شما چيره كرد .
سپس به سوى هر دو پسر رفت و آنها را در بند كرد و هر دو پسر ، شب را كتف بسته خوابيدند .
هنگامى كه صبح بر آمد ، مرد ، غلام سياهش به نام فُلَيح را فرا خواند و گفت : اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهايشان را برايم بياور تا آنها را نزد عبيد اللّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم .
غلام ، شمشير را برداشت و جلوى دو نوجوان ، روان شد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى غلام سياه ! چه قدر سياهىِ تو به سياهىِ بلال ، اذان گوى پيامبر خدا ، مى ماند!
غلام گفت : مولايم فرمان كشتن شما را به من داده است . شما كيستيد؟
آن دو گفتند : اى سياه ! ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم و از زندان عبيد اللّه بن زياد ، از مرگ گريخته ايم . اين پيرزنِ شما ، از ما پذيرايى كرد ، در حالى كه مولايت ، آهنگ كشتن ما را دارد .
غلام سياه ، بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى بوسيد و مى گفت : جانم فداى جان هايتان و صورتم ، سپرِ صورت هايتان ! اى خاندان پيامبر برگزيده خدا ! به خدا سوگند ، روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرف دعواى من نخواهد بود .
سپس دويد و شمشير را از دستش به گوشه اى پرتاب كرد و خود را در فرات انداخت و به سوى ديگر رود رفت . مولايش بر او بانگ زد : اى غلام ! مرا نافرمانى مى كنى؟
گفت : اى مولاى من ! آن گاه از تو اطاعت مى كردم كه خدا را نافرمانى نكنى ؛ امّا چون خدا را نافرمانى كردى ، من از تو در دنيا و آخرت بيزارم .
مرد ، پسرش را فرا خواند و گفت : پسر عزيزم ! من حرام و حلال دنيا را براى تو گرد آورده ام و بر دنيا بايد حرص ورزيد . اين دو نوجوان را بگير و به كناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برايم بياور تا براى عبيد اللّه بن زياد ببرم و جايزه دو هزار درهمى را بگيرم .
پسر ، شمشير را گرفت و پيشاپيشِ دو نوجوان ، به راه افتاد . هنوز دور نشده بود كه يكى از دو نوجوان گفت : اى جوان ! از آتش دوزخ بر جوانى ات مى ترسم .
جوان گفت : اى محبوبان من ! شما كيستيد؟
گفتند : ما از خاندان پيامبرت محمّد صلى الله عليه و آله هستيم ، ولى پدرت آهنگ كشتن ما را دارد .
جوان بر پاهاى آن دو افتاد و آنها را مى بوسيد و همان سخن غلام سياه را به آنها مى گفت . سپس شمشير را به كنارى افكند و خود را به فرات زد و از آن گذشت . پدرش بر او بانگ زد : اى پسر ! مرا نافرمانى مى كنى؟
پسر گفت : اگر خدا را اطاعت كرده، تو را نافرمانى كنم ، دوست تر مى دارم تا آن كه خدا را نافرمانى و از تو اطاعت كنم .
پيرمرد گفت : كشتن شما را كسى جز خودم به عهده نمى گيرد .
آن گاه ، شمشير را گرفت و جلوى آنها رفت . چون به كنار فرات رسيد ، شمشير را از نيام بر كشيد . هنگامى كه نوجوانان به شمشيرِ بركشيده نگريستند ، چشمانشان ، پُر از اشك شد و به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه كه محمّد صلى الله عليه و آله ، فرداى قيامت ، طرفِ دعواى تو باشد .
پيرمرد گفت : نه ؛ بلكه شما را مى كشم و سرهايتان را براى عبيد اللّه بن زياد مى برم و جايزه دو هزار درهمى را مى گيرم .
آن دو به پيرمرد گفتند : اى پير ! آيا خويشاوندى ما را با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پاس نمى دارى؟
پيرمرد گفت : شما با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله خويشاوندى اى نداريد .
آن دو به او گفتند : اى پيرمرد ! ما را نزد عبيد اللّه بن زياد ببر تا خود در باره ما حكم كند .
گفت : به اين ، هيچ راهى نيست ، جز آن كه من با ريختن خونتان، به او نزديكى بجويم .
به او گفتند : اى پيرمرد ! آيا بر كم سالى ما رحم نمى كنى؟
پيرمرد گفت : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است .
آن دو گفتند : اى پيرمرد ! اگر هيچ چاره اى نيست ، ما را واگذار تا چند ركعت نماز بخوانيم .
پيرمرد گفت : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ، هر چه قدر مى خواهيد ، نماز بخوانيد .
آن دو نوجوان ، چهار ركعت نماز خواندند و سرهايشان را به سوى آسمان ، بلند كردند و ندا دادند : اى زنده و اى بردبار ! اى حاكم ترينِ حاكمان ! ميان ما و او ، به حق حكم كن .
پيرمرد به سوى برادر بزرگ تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره اش نهاد . پسر كوچك تر پيش آمد و در خون برادرش غلت زد و مى گفت : تا آن كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را در حالى ديدار كنم كه با خون برادرم ، خضاب كرده باشم .
پيرمرد گفت : ناراحت نباش كه به زودى ، تو را به برادرت ملحق مى كنم .
سپس برخاست و گردن برادرِ كوچك تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پيكرهايشان را در حالى كه هنوز از آنها خون مى چكيد ، در آب رود انداخت .
پيرمرد رفت و آن دو سر را براى عبيد اللّه بن زياد بُرد . ابن زياد ، بر تختش نشسته بود و
چوب دستى اى از خيزران به دست داشت . مرد ، دو سر را پيشِ رويش نهاد . هنگامى كه به آن دو نگريست ، برخاست و سپس نشست . سپس برخاست و دو باره نشست . سه بار ، چنين كرد و آن گاه گفت : واى بر تو ! كجا بر اين دو ، دست يافتى؟
گفت : پيرزنى از ما ، آنها را ميهمان كرده بود .
ابن زياد گفت : آيا حقّ ميهمانىِ آن دو را پاس نداشتى؟
گفت : نه .
گفت : چه چيزى به تو گفتند؟
گفت : گفتند : اى پيرمرد ! ما را به بازار ببر و بفروش و از پولش سود ببر و نخواه كه روز قيامت ، محمّد صلى الله عليه و آله طرفِ دعواى تو باشد .
گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟
گفت : گفتم : نه ؛ بلكه شما را مى كشم و سرهايتان را براى عبيد اللّه بن زياد مى برم و جايزه دو هزار درهمى را مى گيرم .
ابن زياد گفت : سپس آن دو ، به تو چه گفتند؟
گفت : گفتند : ما را نزد عبيد اللّه بن زياد ببر تا خود ، در باره ما حكم كند .
گفت : تو به آن دو ، چه گفتى؟
گفت : گفتم : هيچ راهى ندارد ، جز آن كه با ريختن خونتان به او نزديكى بجويم .
گفت : چرا آن دو را زنده نياوردى تا جايزه را برايت دو برابر كنم و آن را چهار هزار درهم قرار دهم؟
پيرمرد گفت : راهى جز اين نديدم كه با ريختن خون آن دو ، به تو نزديكى بجويم .
ابن زياد گفت : آن دو ، ديگر به تو چه گفتند؟
پيرمرد گفت : به من گفتند : اى پيرمرد ! خويشاندِى ما را با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله پاس بدار .
گفت : تو به آنها چه گفتى ؟
گفت : گفتم : شما با پيامبر خدا ، خويشاوندى اى نداريد.
گفت : واى بر تو ! ديگر چه گفتند؟
گفت : گفتند : اى پيرمرد ! به كم سالىِ ما رحم كن .
گفت : تو رحم نكردى؟
گفت : گفتم : خداوند ، هيچ رحمى بر شما در دل من ، ننهاده است .
گفت : واى بر تو! ديگر به تو چه گفتند؟
گفت : گفتند : «بگذار ما چند ركعت نماز بخوانيم» و من گفتم : اگر نماز ، برايتان سودى دارد ، هر چه قدر مى خواهيد ، بخوانيد . آن دو هم چهار ركعت نماز خواندند .
ابن زياد گفت : آن دو در پايان نمازشان ، چه گفتند؟
گفت : سرهايشان را به سوى آسمان ، بلند كردند و گفتند : اى زنده و اى بردبار ! اى حاكم ترينِ حاكمان ! ميان ما و او ، به حق ، حكم كن .
عبيد اللّه بن زياد گفت : حاكم ترينِ حاكمان ، ميان شما حكم كرد . چه كسى از عهده اين تبهكار بر مى آيد؟
مردى از شاميان پذيرفت و ندا داد و گفت : من ، بر مى آيم .
ابن زياد گفت : او را به همان جايى كه اين دو نوجوان را كشته است ، ببر و گردنش را بزن و نگذار كه خونش با خون آنها در آميزد . سرش را زود جدا كن و بياور .
آن مرد ، چنين كرد و سرش را آورد و بر نيزه اى نصب كرد . كودكان ، آن را با كلوخ و سنگ مى زدند و مى گفتند : اين ، قاتل ذريّه پيامبر خداست .


دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد هشتم
188

۲۳۱۵.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) :وقَد كانَ ابنا عَبدِ اللّه ِ بنِ جَعفَرٍ لَجَآ إلَى امرَأَةِ عَبدِ اللّه ِ بنِ قُطبَةَ الطّائِيِّ ثُمَّ النَّبهانِيِّ ، وكانا غُلامَينِ لَم يَبلُغا. وقَد كانَ عُمَرُ بنُ سَعدٍ أمَرَ مُنادِيا فَنادى : مَن جاءَ بِرَأسٍ فَلَهُ ألفُ دِرهَمٍ .
فَجاءَ ابنُ قُطبَةَ إلى مَنزِلِهِ فَقالَت لَهُ امرَأَتُهُ : إنَّ غُلامَينِ لَجَآ إلَينا فَهَل لَكَ أن تُشرِفَ بِهِما فَتَبعَثَ بِهِما إلى أهلِهِما بِالمَدينَةِ ؟ قالَ : نَعَم أرِنيهِما .
فَلَمّا رَآهُما ذَبَحَهُما وجاءَ بِرُؤوسِهِما إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ ، فَلَم يُعطِهِ شَيئاً، فَقالَ عُبَيدُ اللّه ِ: وَدِدتُ أنَّهُ كانَ جاءَني بِهِما حَيَّينِ فَمَنَنتُ بِهِما عَلى أبي جَعفَرٍ ـ يَعني عَبدَ اللّه ِ بنَ جَعفَرٍ ـ .
وبَلَغَ ذلِكَ عَبدَ اللّه ِ بنَ جَعفَرٍ فَقالَ : وَدِدتُ أنَّهُ كانَ جاءَنى بِهِما فَأَعطَيتُهُ ألفَي ألفٍ . ۱

۲۳۱۶.الأمالي للصدوق عَن حُمرانَ بنِ أعيَنَ عَن أبي مُحَمَّدٍ شَيخٍ لِأَهلِ الكوفَةِ :لَمّا قُتِلَ الحُسَينُ بنُ عَلِيِّ عليهماالسلام اُسِرَ مِن مُعَسكَرِهِ غُلامانِ صَغيرانِ ، فَاُتِيَ بِهِما عُبَيدُ اللّه ِ بنُ زِيادٍ ، فَدَعا سَجّانا لَهُ ، فَقالَ : خُذ هذَينِ الغُلامَينِ إلَيكَ ، فَمِن طَيِّبِ الطَّعامِ فَلا تُطعِمهُما، ومِنَ البارِدِ فَلا تَسقِهِما ، وضَيِّق عَلَيهِما سِجنَهُما، وكانَ الغُلامانِ يَصومانِ النَّهارَ، فَإِذا جَنَّهُمَا اللَّيلُ اُتِيا بِقُرصَينِ مِن شَعيرٍ وكَوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ .
فَلَمّا طالَ بِالغُلامَينِ المَكثُ حَتّى صارا فِي السَّنَةِ، قالَ أحَدُهُما لِصاحِبِهِ: يا أخي، قَد طالَ بِنا مَكثُنا، ويوشِكُ أن تفنى أعمارُنا وتبلى أبدانُنا ، فَإِذا جاءَ الشَّيخُ فَأَعلِمهُ مَكانَنا ، وتَقَرَّب إلَيهِ بِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله لَعَلَّهُ يُوسِّعُ عَلَينا في طَعامِنا، ويَزيدُ في شَرابِنا.
فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّيلُ أقبَلَ الشَّيخُ إلَيهِما بِقُرصَينِ مِن شَعيرٍ وكوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ، فَقالَ لَهُ الغُلامُ الصَّغيرُ : يا شَيخُ ، أتَعرِفُ مُحَمَّدا ؟
قالَ : فَكَيفَ لا أعرِفُ مُحَمَّدا وهُوَ نَبِيّي!
قالَ : أفَتَعرِفُ جَعفَرَ بنَ أبي طالِبٍ ؟
قالَ : وكَيفَ لا أعرِفُ جَعفَرا ، وقَد أنبَتَ اللّه ُ لَهُ جَناحَينِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَةِ كَيفَ يَشاءُ!
قالَ: أفَتَعرِفُ عَلِيَّ بنَ أبي طالِبٍ ؟
قالَ: وكَيفَ لا أعرِفُ عَلِيّا ، وهُوَ ابنُ عَمِّ نَبِيّي وأخو نَبِيّي! قالَ لَهُ : يا شَيخُ ، فَنَحنُ مِن عِترَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، ونَحنُ مِن وُلدِ مُسلِمِ بنِ عَقيلِ بنِ أبي طالِبٍ، بِيَدِكَ اُسارى ، نَسأَلُكَ مِن طَيِّبِ الطَّعامِ فَلا تُطعِمُنا، ومِن بارِدِ الشَّرابِ فَلا تَسقينا، وقَد ضَيَّقتَ عَلَينا سِجنَنا .
فَانكَبَّ الشَّيخُ عَلى أقدامِهِما يُقَبِّلُهُما ويَقولُ: نَفسي لِنَفسِكُمَا الفِداءُ، ووَجهي لِوَجهِكُمَا الوِقاءُ، يا عِترَةَ نَبِيِّ اللّه ِ المُصطَفى، هذا بابُ الِّسجنِ بَينَ يَدَيكُما مَفتوحٌ، فَخُذا أيَّ طَريقٍ شِئتُما .
فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّيلُ أتاهُما بِقُرصَينِ مِن شَعيرٍ وكوزٍ مِنَ الماءِ القَراحِ ووَقَّفَهُما عَلَى الطَّريقِ، وقالَ لَهُما: سيرا ـ يا حَبيبَيَّ ـ اللَّيلَ ، وَاكمُنَا النَّهارَ حَتّى يَجعَلَ اللّه ُ عز و جللَكُما مِن أمرِكُما فَرَجا ومَخرَجا . فَفَعَلَ الغُلامانِ ذلِكَ.
فَلَمّا جَنَّهُمَا اللَّيلُ، انتَهَيا إلى عَجوزٍ عَلى بابٍ، فَقالا لَها: يا عَجوزُ، إنّا غُلامانِ صَغيرانِ غَريبانِ حَدَثانِ غَيرُ خَبيرَينِ بِالطَّريقِ، وهذَا اللَّيلُ قَد جَنَّنا، أضيفينا سَوادَ لَيلَتِنا هذِهِ، فَإِذا أصبَحنا لَزِمنَا الطَّريقَ. فَقالَت لَهُما: فَمَن أنتُما يا حَبيبَيَّ ؟ فَقَد شَمَمتُ الرَّوائِحَ كُلَّها ، فَما شَمَمتُ رائِحَةً أطيَبَ مِن رائِحَتِكُما، فَقالا لَها: يا عَجوزُ، نَحنُ مِن عِترَةِ نَبِيِّكِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ مِنَ القَتلِ.
قالَتِ العَجوزُ : يا حَبيبَيَّ ! إنَّ لي خَتُنا فاسِقا ، قَد شَهِدَ الواقِعَةَ مَعَ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ ، أتَخَوَّفُ أن يُصيبَكُما هاهُنا فَيَقتُلَكُما . قالا: سَوادَ لَيلَتِنا هذِهِ، فَإِذا أصبَحنا لَزِمنا الطَّريقَ. فَقالَت: سَآتيكُما بِطَعامٍ .
ثُمَّ أتَتهُما بِطَعامٍ فَأَكَلا وشَرِبا. فَلَمّا وَلَجَا الفِراشَ قالَ الصَّغيرُ لِلكَبيرِ: يا أخي، إنّا نَرجو أن نَكونَ قَد أمِنّا لَيلَتَنا هذِهِ، فَتَعالَ حَتّى اُعانِقَكَ وتُعانِقَني وأشُمَّ رائِحَتَكَ وتَشُمَّ رائِحَتي قَبلَ أن يُفَرِّقَ المَوتُ بَينَنا. فَفَعَلَ الغُلامانِ ذلِكَ، وَاعتَنَقا وناما .
فَلَمّا كانَ في بَعضِ اللَّيلِ أقبَلَ خَتَنُ العَجوزِ الفاسِقُ حَتّى قَرَعَ البابَ قَرعا خَفيفا ، فَقالَتِ العَجوزُ : مَن هذا ؟ قالَ: أنَا فُلانٌ. قالَت: مَا الَّذي أطرَقَكَ هذِهِ السّاعَةَ، ولَيسَ هذا لَكَ بِوَقتٍ ؟ قالَ : وَيحَكِ افتَحِي البابَ قَبلَ أن يَطيرَ عَقلي وتَنشَقَّ مَرارَتي في جَوفي ، جَهدُ البَلاءِ قَد نَزَلَ بي. قالَت: وَيحَكَ مَا الَّذي نَزَلَ بِكَ ؟ قالَ: هَرَبَ غُلامانِ صَغيرانِ مِن عَسكَرِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ، فَنادَى الأَميرُ في مُعَسكَرِهِ: مَن جاءَ بِرَأسٍ واحِدٍ مِنهُما فَلَهُ ألفُ دِرهَمٍ، ومَن جاءَ بِرَأسَيهِما فَلَهُ ألفا دِرهَمٍ، فَقَد اُتعِبتُ وتَعِبتُ ولَم يَصِل في يَدي شَى ءٌ .
فَقالَتِ العَجوزُ: يا خَتَني! اِحذَر أن يَكونَ مُحَمَّدٌ خَصمَكَ في يَومِ القِيامَةِ. قالَ لَها : وَيحَكِ إنَّ الدُّنيا مُحَرَّصٌ عَلَيها. فَقالَت: وما تَصنَعُ بِالدُّنيا ولَيسَ مَعَها آخِرةٌَ ؟ قالَ: إنّي لَأَراكِ تُحامينَ عَنهُما، كَأَنَّ عِندَكِ مِن طَلَبِ الأَميرِ شَيئا ، فَقومي فَإِنَّ الأَميرَ يَدعوكِ. قالَت: وما يَصنَعُ الأَميرُ بي ، وإنَّما أنَا عَجوزٌ في هذِهِ البَرِّيَّةِ ؟ قالَ: إنَّما لِيَ الطَّلَبُ، اِفتَحي لِيَ البابَ حَتّى أريحَ وأستَريحَ، فَإِذا أصبَحتُ بَكَّرتُ في أيِّ الطَّريقِ آخُذُ في طَلَبِهِما. فَفَتَحَت لَهُ البابَ، وأتَتهُ بِطَعامٍ وشَرابٍ فَأَكَلَ وشَرِبَ .
فَلَمّا كانَ في بَعضِ اللَّيلِ سَمِعَ غَطيطَ الغُلامَينِ في جَوفِ البَيتِ، فَأَقبَلَ يَهيجُ كَما يَهيجُ البَعيرُ الهائِجُ، ويَخورُ كَما يَخورُ الثَّورُ، ويَلمِسُ بِكَفِّهِ جِدارَ البَيتِ حَتّى وَقَعَت يَدُهُ عَلى جَنبِ الغُلامِ الصَّغيرِ، فَقالَ لَهُ: مَن هذا ؟ قالَ: أمّا أنَا فَصاحِبُ المَنزِلِ، فَمَن أنتُما . فَأَقبَلَ الصَّغيرُ يُحَرِّكُ الكَبيرَ ويَقولُ: قُم يا حَبيبي، فَقَد وَاللّه ِ وَقَعنا فيما كُنّا نُحاذِرُهُ.
قالَ لَهُما: مَن أنتُما ؟ قالا لَهُ: يا شَيخُ! إن نَحنُ صَدَقناكَ فَلَنَا الأَمانُ ؟ قالَ: نَعَم. قالا: أمانُ اللّه ِ وأمانُ رَسولِهِ، وذِمَّةُ اللّه ِ وذِمَّةُ رَسولِهِ ؟ قالَ: نَعَم .
قالا: ومُحَمَّدُ بنُ عَبدِ اللّه ِ عَلى ذلِكَ مِنَ الشّاهِدينَ ؟ قالَ: نَعَم. قالا: وَاللّه ُ عَلى ما نَقولُ وَكيلٌ وشَهيدٌ ؟ قالَ: نَعَم. قالا لَهُ: يا شَيخُ! فَنَحنُ مِن عِترَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ مِنَ القَتلِ. فَقالَ لَهُما: مِنَ المَوتِ هَرَبتُما، وإلَى المَوتِ وَقَعتُما، الحَمدُ للّه ِِ الَّذي أظفَرَني بِكُما .
فَقامَ إلَى الغُلامَينِ فَشَدَّ أكتافَهُما، فَباتَ الغُلامانِ لَيلَتَهُما مُكَتَّفَينِ. فَلَمَّا انفَجَرَ عَمودُ الصُّبحِ، دَعا غُلاما لَهُ أسوَدَ ، يُقالُ لَهُ: فُلَيحٌ، فَقالَ: خُذ هذَينِ الغُلامَينِ، فَانطَلِق بِهِما إلى شاطِئِ الفُراتِ، وَاضرِب عُنُقَيهِما، وَائتِني بِرَأسَيهِما لِأَنطَلِقَ بِهِما إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ، وآخُذَ جائِزَةَ ألفَي دِرهَمٍ .
فَحَمَلَ الغُلامُ السَّيفَ، ومَشى أمامَ الغُلامَينِ، فَما مَضى إلّا غَيرَ بَعيدٍ حَتّى قالَ أحَدُ الغُلامَينِ: يا أسوَدُ، ما أشبَهَ سَوادَكَ بِسَوادِ بِلالٍ مُؤَذِّنِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ! قالَ : إنَّ مَولايَ قَد أمَرَني بِقَتلِكُما، فَمَن أنتُما ؟ قالا لَهُ: يا أسوَدُ، نَحنُ مِن عِترَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله ، هَرَبنا مِن سِجنِ عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ مِنَ القَتلِ: أضافَتنا عَجوزُكُم هذِهِ، ويُريدُ مَولاكَ قَتلَنا.
فَانكَبَّ الأَسوَدُ عَلى أقدامِهِما يُقَبِّلُهُما ويَقولُ: نَفسي لِنَفسِكُمَا الفِداءُ، ووَجهي لِوَجهِكُمَا الوِقاءُ، يا عِترَةَ نَبِيِّ اللّه ِ المُصطَفى، وَاللّه ِ لا يَكونُ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله خَصمي فِي القِيامَةِ .
ثُمَّ عَدا فَرَمى بِالسَّيفِ مِن يَدِهِ ناحِيَةً، وطَرَحَ نَفسَهُ فِي الفُراتِ، وعَبَرَ إلَى الجانِبِ الآخَرِ، فَصاحَ بِهِ مَولاهُ: يا غُلامُ عَصَيتَني ! فَقالَ: يا مَولايَ، إنَّما أطَعتُكَ ما دُمتَ لا تَعصِي اللّه َ، فَإِذا عَصَيتَ اللّه َ فَأَنَا مِنكَ بَرِيءٌ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ .
فَدَعَا ابنَهُ، فَقالَ: يا بُنَيَّ، إنَّما أجمَعُ الدُّنيا حَلالَها وحَرامَها لَكَ ، وَالدُّنيا مُحَرَّصٌ عَلَيها، فَخُذ هذَينِ الغُلامَينِ إلَيكَ، فَانطَلِق بِهِما إلى شاطِئِ الفُراتِ، فَاضرِب عُنُقَيهِما وَائتِني بِرَأسَيهِما، لِأَنطَلِقَ بِهِما إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ وآخُذَ جائِزَةَ ألفَي دِرهَمٍ .
فَأَخَذَ الغُلامُ السَّيفُ، ومَشى أمامَ الغُلامَينِ، فَما مَضى إلّا غَيرَ بَعيدٍ حَتّى قالَ أحَدُ الغُلامَينِ: يا شابُّ، ما أخوَفَني عَلى شَبابِكَ هذا مِن نارِ جَهَنَّمَ! فَقالَ: يا حَبيبَيَّ ، فَمَن أنتُما ؟ قالا : مِن عِترَةِ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله يُريدُ والِدُكَ قَتلَنا .
فَانكَبَّ الغُلامُ عَلى أقدامِهِما يُقَبِّلُهُما ، وهُوَ يَقولُ لَهُما مَقالَةَ الأَسوَدِ ، ورَمى بِالسَّيفِ ناحِيَةً وطَرَحَ نَفسَهُ فِي الفُراتِ وعَبَرَ، فَصاحَ بِهِ أبوهُ : يا بُنَيَّ عَصَيتَني! قالَ : لَأَن اُطيعَ اللّه َ وأعصِيَكَ أحَبُّ إلَيَّ مِن أن أعصِيَ اللّه َ واُطيعَكَ .
قالَ الشَّيخُ: لا يَلي قَتلَكُما أحَدٌ غَيري ، وأخَذَ السَّيفَ ومَشى أمامَهُما، فَلَمّا صارَ إلى شاطِى ءِ الفُراتِ سَلَّ السَّيفَ مِن جَفنِهِ، فَلَمّا نَظَرَ الغُلامانِ إلَى السَّيفِ مَسلولاً اغرَورَقَت أعيُنُهُما، وقالا لَهُ: يا شَيخُ، اِنطَلِق بِنا إلَى السّوقِ وَاستَمتِع بِأَثمانِنا، ولا تُرِد أن يَكوَن مُحَمَّدٌ خَصمَكَ فِي القِيامَةِ غَدا .
فَقالَ: لا ، ولكِن أقتُلُكُما وأذهَبُ بِرَأسَيكُما إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ، وآخُذُ جائِزَةَ ألفَي دِرهَمٍ .
فَقالا لَهُ: يا شَيخُ! أما تَحفَظُ قَرابَتَنا مِن رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله ؟
فَقالَ: ما لَكُما مِن رَسولِ اللّه ِ قَرابَةٌ .
قالا لَهُ: يا شَيخُ! فَائتِ بِنا إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ حَتّى يَحكُمَ فينا بِأَمرِهِ .
قالَ: ما إلى ذلِكَ سَبيلٌ إلَا التَّقَرُّبُ إلَيهِ بِدَمِكُما .
قالا لَهُ: يا شَيخُ! أما تَرحَمُ صِغَرَ سِنِّنا ؟
قالَ: ما جَعَلَ اللّه ُ لَكُما في قَلبي مِنَ الرَّحمَةِ شَيئا .
قالا: يا شَيخُ! إن كان ولا بُدَّ ، فَدَعنا نُصَلّي رَكَعاتٍ .
قالَ : فَصَلِّيا ما شِئتُما إن نَفَعَتكُمَا الصَّلاةُ .
فَصَلَّى الغُلامانِ أربَعَ رَكَعاتٍ، ثُمَّ رَفَعا طَرفَيهِما إلَى السَّماءِ فَنادَيا: يا حَيُّ يا حَليمُ ! يا أحكَمَ الحاكِمينَ! اُحكُم بَينَنا وبَينَهُ بِالحَقِّ .
فَقامَ إلَى الأَكبَرِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ، وأخَذَ بِرَأسِهِ ووَضَعَهُ فِي المِخلاةِ ، وأقبَلَ الغُلامُ الصَّغيرُ يَتَمَرَّغُ في دَمِ أخيهِ، وهُوَ يَقولُ: حَتّى ألقى رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله وأنَا مخُتَضِبٌ بِدَمِ أخي .
فَقالَ : لا عَلَيكَ سَوفَ اُلحِقُكَ بِأَخيكَ . ثُمَّ قامَ إلَى الغُلامِ الصَّغيرِ فَضَرَبَ عُنُقَهُ، وأخَذَ رَأسَهُ ووَضَعَهُ فِي المِخلاةِ، ورَمى بِبَدَنَيهِما فِي الماءِ، وهُما يَقطُرانِ دَما .
ومَرَّ حَتّى أتى بِهِما عُبَيدَ اللّه ِ بنَ زِيادٍ وهُوَ قاعِدٌ عَلى كُرسِيٍّ لَهُ، وبِيَدِهِ قَضيبُ خَيزُرانٍ، فَوَضَعَ الرَّأسَينِ بَينَ يَدَيهِ ، فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِما قامَ ثُمَّ قَعَدَ ثُمَّ قامَ ثُمَّ قَعَدَ ثَلاثا ، ثُمَّ قالَ : الوَيلُ لَكَ ، أينَ ظَفِرتَ بِهِما ؟ قالَ : أضافَتهُما عَجوزٌ لَنا. قالَ: فَما عَرَفتَ لَهُما حَقَّ الضِّيافَةِ ؟ قالَ : لا . قالَ: فَأَيَّ شَئٍ قالا لَكَ ؟ قالَ: قالا: يا شَيخُ! اذهَب بِنا إلَى السّوقِ فَبِعنا وَانتَفِع بِأَثمانِنا فَلا تُرِد أن يَكونَ مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله خَصمَكَ فِي القِيامَةِ. قالَ: فَأَيَّ شَيءٍ قُلتَ لَهُما ؟ قالَ : قُلتُ: لا، ولكِن أقتُلُكُما وأنطَلِقُ بِرَأسَيكُما إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ، وآخُذُ جائِزَةَ ألفَي دِرهَمٍ.
قالَ: فَأَيَّ شَيءٍ قالا لَكَ ؟ قالَ: قالا: اِيتِ بِنا إلى عُبَيدِ اللّه ِ بنِ زِيادٍ حَتّى يَحكُمَ فينا بِأَمرِهِ . قالَ : فَأَيَّ شيءٍ قُلتَ ؟ قالَ : قُلتُ : لَيسَ إلى ذلِكَ سَبيلٌ إلَا التَّقَرُّبُ إلَيهِ بِدَمِكُما. قالَ: أفَلا جِئتَني بِهِما حَيَّينِ، فَكُنتُ اُضعِفُ لَكَ الجائِزَةَ، وأجعَلُها أربَعَةَ آلافِ دِرهَمٍ ؟ قالَ: ما رَأَيتُ إلى ذلِكَ سَبيلاً إلَا التَّقَرُّبَ إلَيكَ بِدَمِهِما .
قالَ: فَأَيَّ شَيءٍ قالا لَكَ أيضاً ؟ قالَ : قالَ لي : يا شَيخُ ! احفَظ قَرابَتَنا مِن رَسولِ اللّه ِ . قالَ : فَأَيَّ شيءٍ قُلتَ لَهُما ؟ قالَ : قُلتُ: ما لَكُما مِن رَسولِ اللّه ِ قَرابَةٌ .
قالَ: وَيلَكَ ! فَأَيَّ شَيءٍ قالا لَكَ أيضاً ؟ قالَ: قالا: يا شَيخُ! ارحَم صِغَرَ سِنِّنا . قالَ: فَما رَحِمتَهُما ؟! قالَ: قُلتُ: ما جَعَلَ اللّه ُ لَكُما مِنَ الرَّحمَةِ في قَلبي شَيئاً .
قالَ: وَيلَكَ! فَأَيَّ شَيءٍ قالا لَكَ أيضا ؟ قالَ: قالا: دَعنا نُصَلّي رَكَعاتٍ ، فَقُلتُ: فَصَلِّيا ما شِئتُما إن نَفَعَتكُمَا الصَّلاةُ ، فَصَلَّى الغُلامانِ أربَعَ رَكَعاتٍ .
قالَ: فَأَيَّ شيءٍ قالا في آخِرِ صَلاتِهِما ؟ قالَ : رَفَعا طَرفَيهِما إلَى السَّماءِ وقالا: يا حَيُّ يا حَليمُ! يا أحكَمَ الحاكِمينَ! اُحكُم بَينَنا وبَينَهُ بِالحَقِّ .
قالَ عُبَيدُ اللّه ِ بنُ زِيادٍ : فَإِنَّ أحكَمَ الحاكِمينَ قَد حَكَمَ بَينَكُم، مَن لِلفاسِقِ ؟ قالَ: فَانتَدَبَ لَهُ رَجُلٌ مِن أهلِ الشّامِ، فَقالَ: أنَا لَهُ. قالَ: فَانطَلِق بِهِ إلَى المَوضِعِ الَّذي قَتَلَ فيهِ الغُلامَينِ، فَاضرِب عُنُقَهُ، ولا تَترُك أن يَختَلِطَ دَمُهُ بِدَمِهِما ، وعَجِّل بِرَأسِهِ .
فَفَعَلَ الرَّجُلُ ذلِكَ، وجاءَ بِرَأسِهِ فَنَصَبَهُ عَلى قَناةٍ، فَجَعَلَ الصِّبيانُ يَرمونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ وهُم يَقولونَ: هذا قاتِلُ ذُرِّيَّةِ رَسولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله . ۲

1. الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة): ج ۱ ص ۴۷۸ .

2. الأماليللصدوق : ص ۱۴۳ الرقم ۱۴۵ ، بحار الأنوار: ج ۴۵ ص ۱۰۰ الرقم ۱، مقتل الحسين عليه السلام للخوارزمي: ج ۲ ص ۴۹ نحوه وفيه «من ولد جعفر الطيار» .

  • نام منبع :
    دانشنامه امام حسين عليه السلام بر پايه قرآن و حديث - جلد هشتم
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران
    تعداد جلد :
    10
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    01/01/1388
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 4263
صفحه از 436
پرینت  ارسال به