۲۳۰۲.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) :زين العابدين عليه السلام فرمود : «مردى از آنان ، مرا پنهان مى كرد و مَقدم مرا گرامى مى داشت و پرستارى ام مى كرد و هر گاه بيرون مى رفت و داخل مى آمد ، مى گريست ، تا آن جا كه گفتم : اگر وفادارى ميان مردم باشد ، نزد اين است . تا اين كه جارچى ابن زياد ، ندا داد : هان ! هر كس على بن الحسين را بيابد و او را بياورد ، سيصد درهم به او مى دهيم .
به خدا سوگند ، او گريان نزد من آمد و شروع به بستن دستم به گردنم كرد ، در حالى كه مى گفت : مى ترسم!
به خدا سوگند ، او مرا دست بسته ، بيرون برد و به آنان سپرد و سيصد درهم گرفت و من به او مى نگريستم . مرا گرفتند و نزد ابن زياد بردند . گفت : نامت چيست؟
گفتم : على بن الحسين .
گفت : مگر خداوند ، على را نكُشت؟
گفتم : برادرى داشتم كه به او [نيز] على مى گفتند و بزرگ تر از من بود . مردم ، او را كُشتند .
ابن زياد گفت : بلكه خداوند ، او را كُشت .
گفتم : «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان مى گيرد» » .
ابن زياد ، فرمان به كشتن على [بن الحسين] عليه السلام داد كه زينب دختر على عليه السلام فرياد كشيد : اى ابن زياد ! خون هايى كه از ما ريخته اى ، كافى است . تو را به خدا سوگند مى دهم كه او را نكُشى ، مگر آن كه مرا هم با او بكُشى .
ابن زياد ، او را رها كرد .
۲۳۰۳.شرح الأخبارـ در بيان وقايع پس از شهادت امام حسين عليه السلام ـ: ... على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام بزرگِ فرزندان باقى مانده حسين عليه السلام را ـ كه به شدّت ، بيمار بود ـ نيز بردند ... .
على بن الحسين عليه السلام مى گويد : «با توجّه به بيمارى ام و شدّت آن ، چيزى نفهميدم و متوجّه نشدم ، تا آن كه مرا نزد عمر بن سعد آوردند . هنگامى كه حالم را ديد ، از من رو گردانْد و من با همان بيمارى ام [گوشه اى] افتادم .
مردى از هواداران شام ، نزد من آمد و مرا برداشت و در حالى كه مى گريست ، روان شد و به من گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! من بر جانِ تو بيم دارم . نزد من باش .
سپس مرا به جايگاه خود برد و مَقدمم را گرامى داشت و هر گاه به من مى نگريست ، مى گريست . من با خود مى گفتم : اگر خيرى نزد كسى باشد ، نزد اين مرد است .
هنگامى كه خاندان ما را به نزد عبيد اللّه بن زياد بردند ، [عبيد اللّه ] از من جويا شد . گفتند : رهايش كرده و به حال خودش وا نهاده ايم .
به دنبال من گشتند ؛ امّا مرا نيافتند پس جارچى اى ندا داد : هر كس على بن الحسين را يافت ، او را بياورد و سيصد درهم بگيرد .
مردى كه نزدش بودم ، در حالى كه مى گريست ، نزد من آمد و شروع به بستن دستانم به گردنم كرد و مى گفت : اى فرزند پيامبر خدا ! بر جان خود مى ترسم كه اگر تو را از آنان ، پنهان بدارم ، مرا بكُشند .
او مرا دست بسته به آنان سپرد و سيصد درهم گرفت ، در حالى كه به او مى نگريستم .
مرا نزد عبيد اللّه بن زيادِ ملعون بردند و هنگامى كه به جلويش رسيدم ، گفت : تو كيستى؟
گفتم : من على بن الحسين هستم .
گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟
گفتم : او برادرم بود و مردم ، او را كُشتند .
عبيد اللّه بن زياد گفت : بلكه خدا او را كشت!» .
[در اين هنگام] على [بن الحسين] عليه السلام گفت : «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان مى گيرد و آنان را كه نمرده اند ، در خواب مى گيرد» » .
عبيد اللّه بن زيادِ ملعون ، به كشتن على بن الحسين (زين العابدين عليه السلام ) فرمان داد كه زينب ، دختر على عليه السلام ، فرياد كشيد : اى ابن زياد ! خون هايى كه از ما ريخته اى ، برايت كافى است . تو را به خدا ، سوگند مى دهم كه او را نكُشى ، جز آن كه مرا همراه او بكشى .