۲۳۰۰.الملهوف :ابن زياد ـ كه خدا لعنتش كند ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام توجّه كرد و گفت : اين كيست؟
گفتند : على بن الحسين است .
ابن زياد گفت : مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟
على [بن الحسين] عليه السلام به او فرمود : «برادرى داشتم كه [او نيز] على بن الحسين ناميده مى شد و مردم ، او را كُشتند» .
ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كُشت .
على [بن الحسين] عليه السلام فرمود : « «خداوند ، جان ها را هنگام مرگشان مى گيرد» » .
ابن زياد گفت : تو جرئت جواب دادن به من را دارى؟! او را ببريد و گردنش را بزنيد .
عمّه او زينب عليهاالسلام ، اين را شنيد . گفت : اى ابن زياد ! تو يك تن هم از ما باقى نگذاشته اى . اگر مى خواهى او را بكشى ، مرا هم با او بكش .
على [بن الحسين] عليه السلام به عمّه اش گفت : «اى عمّه ! سخنى مگو تا من با او سخن بگويم» .
آن گاه به او رو كرد و گفت : «اى ابن زياد ! آيا مرا به كشتن ، تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن ، عادت ما و شهادت ، كرامت ماست؟» .
۲۳۰۱.تذكرة الخواصّـ به نقل از هشام ـ: هنگامى كه على بن الحسينِ كوچك تر (زين العابدين) عليه السلام كه بيمار بود ، همراه زنان حاضر شد ، ابن زياد گفت : اين ، چگونه سالم مانده است؟ او را بكُشيد .
زينب دختر على عليه السلام فرياد كشيد : اى ابن زياد ! خون هايى كه از ما ريخته اى ، كافى است . اگر او را مى كشى ، مرا هم با او بكُش .
على [بن الحسين] عليه السلام فرمود : «اى پسر زياد ! اگر مى خواهى مرا بكُشى ، به اين زنان بنگر كه آيا ديگر خويشاوند مردى برايشان مى ماند» .
ابن زياد گفت : تو با آنان باش .