۶ / ۱۰
رويارويى ابن زياد و زينب عليها السلام
۲۲۹۳.الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) :اسيران را نزد عبيد اللّه بن زياد آوردند و عبيد اللّه گفت : اين زن كيست؟
گفتند : زينب ، دختر على بن ابى طالب است .
ابن زياد گفت : ديدى خدا با خاندانت چه كرد؟
زينب عليهاالسلام گفت : «شهادت ، برايشان مقدّر شده بود و آنان به سوى شهادتگاهشان شتافتند ، و خدا به زودى ، ما و تو و ايشان را گِرد مى آورد» .
ابن زياد گفت : ستايش ، خدايى را كه شما را كُشت و سخنتان را دروغ كرد !
زينب عليهاالسلام گفت : «ستايش ، خدايى را كه ما را به محمّد ، گرامى داشت و پاك و پاكيزه كرد !».
۲۲۹۴.تاريخ الطبرىـ به نقل از حُمَيد بن مسلم ـ: هنگامى كه سرِ حسين عليه السلام را با كودكان و خواهران و زنانش نزد عبيد اللّه بن زياد آوردند ، زينب ، دختر فاطمه عليهاالسلام ، بدترين لباسش را پوشيده بود و ناشناس مى نمود و كنيزانش گِردش را گرفته بودند . هنگامى كه وارد شد ، نشست . عبيد اللّه بن زياد گفت : اين كه نشست ، كه بود؟
زينب عليهاالسلام با او سخن نگفت .
عبيد اللّه ، سه بار پرسيد و زينب عليهاالسلام در هر سه بار ، ساكت ماند . يكى از كنيزانش گفت : اين ، زينب، دختر فاطمه عليهاالسلاماست .
عبيد اللّه به او گفت : ستايش ، خدايى را كه شما را رسوا كرد و شما را كُشت و سخن دروغتان را آشكار كرد !
زينب عليهاالسلام گفت : «ستايش ، خدايى را كه ما را به محمّد صلى الله عليه و آله گرامى داشت و پاك و پاكيزه مان كرد و آن گونه كه تو مى گويى ، نيست . تنها فاسق است كه رسوا مى شود و تنها تبهكار است كه تكذيب مى شود» .
ابن زياد گفت : كار خدا را با خاندانت ، چگونه ديدى؟
زينب عليهاالسلام گفت : «كشته شدن ، برايشان تقدير شده بود و آنان هم به سوى قتلگاهشان شتافتند و به زودى ، خداوند ، تو و ايشان را گِرد هم مى آورد و نزد او با هم اقامه دعوا و برهان مى كنيد» .
ابن زياد به خشم آمد و برافروخته شد [و آهنگ كشتن زينب عليهاالسلام را كرد] . عمرو بن حُرَيث به او گفت : خدا ، امير را به سلامت دارد! او يك زن است . آيا زنى را به سبب سخنش مؤاخذه مى كنيد؟ زن را به سخنش نمى گيرند و بر ناسزا و پريشان گويى اش سرزنش نمى كنند .
ابن زياد به او گفت : خداوند ، دل مرا با كشتن طغيانگرت و عاصيان نافرمان خاندانت خُنَك كرد !
زينب عليهاالسلام گريست و سپس گفت : «بزرگم را كُشتى و خاندانم را هلاك كردى و شاخه ام را بُريدى و ريشه ام را از بيخ و بُن در آوردى . اگر اين ، دل تو را خُنَك مى كند ، خُنَك شد !».
عبيد اللّه به او گفت : اين ، دليرى است . ۱ به جانم سوگند ، پدرت نيز شاعر و دلير بود .
زينب عليهاالسلام گفت : «زن را چه به دلاورى؟! از دلاورى به كارهاى ديگر پرداختم . آنچه مى گويم ، الهام درونى من است» .