۲۷۴۸.رجال الكشّىـ به نقل از زيد شَحّام ـ: تعدادى كوفى در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم كه جعفر بن عَفّان، بر ايشان وارد شد . امام عليه السلام او را به خود نزديك كرد و در كنار خويش جا داد و آن گاه به وى فرمود: «اى جعفر!» .
گفت : در خدمتم ، خداوند ، مرا فدايت گردانَد !
فرمود: «خبردار شدم كه تو در باره حسين عليه السلام مى خوانى و خوب هم مى خوانى» .
گفت : آرى ، خداوند ، مرا فداى تو گردانَد !
امام عليه السلام فرمود: «بگو» .
او هم براى امام عليه السلام و اطرافيانش خواند ، تا آن كه اشك هاى امام عليه السلام بر صورت و محاسنش جارى شد.
۲۷۴۹.الأغانىـ به نقل از على بن اسماعيل تميمى، از پدرش ـ: خدمت جعفر بن محمّد صادق عليه السلام بودم كه مسئول ديدارهاى ايشان عليه السلام از ايشان براى سيّد ، ۱ اجازه ديدارخواست . جعفر بن محمّد عليه السلام دستور داد كه او را بياورند و خانواده اش را پشت پرده نشانْد . سيّد ، وارد شد و سلام كرد و نشست . جعفر بن محمّد عليه السلام از او خواست كه بخواند . او هم خواند:
بر قبر حسين، گذر كنو به استخوان هاى پاكش بگو :
اى استخوان هايى كه هموارهاز اشك هاى ريزان ، سيرابيد!
و هر گاه گذرت به قبرش افتاددرنگ كاروان را در آن جا طولانى كن
و خالصانه براى پاك وپاكِ پاكيزه ، گريه كن ،
همانند گريه مادرى كهتنها جوانش را مرگ، رُبوده است .
ديدم اشك جعفر بن محمّد عليه السلام بر گونه هايش جارى شد و صداى شيون و گريه از خانه اش بلند گرديد ، تا اين كه خود ايشان، به سيّد، دستور داد كه آرام بگيرد و او آرام شد.