۲۶۸۳.مقاتل الطالبيينـ به نقل از قاسم بن اَصبَغ بن نُباته ـ: مردى سياه چهره از بنى ابان بن دارم را ديدم و پيش تر ، او را مى شناختم كه سيمايى زيبا و بسيار سفيد داشت . به وى گفتم : چنين نديده بودمت!
گفت : جوانى بى ريش ۱ از همراهان حسين را ـ كه در پيشانى اش اثر سجده پيدا بود ـ ، كُشتم . از وقتى كه او را كشته ام ، شبى را نخوابيده ام ، مگر اين كه او مى آيد و گريبان مرا مى گيرد و مرا به كنار جهنّم مى برد و مرا در آن مى اندازد ، و من چنان فريادى مى كشم كه كسى در محلّه مان نيست كه فرياد مرا نشنود .
آن جوان كشته شده ، عبّاس بن على عليه السلام بود . ۲
1.اين گفته : «جوان بى ريش» ، با سنّ ابو الفضل العبّاس۷ سازگار نيست . بايد گفت كه يا اين گفته ، تحريف شده ، يا آن شهيد ، كس ديگرى بوده است .
2.تذكرة الخواص ـ به نقل از قاسم بن اَصبَغ مُجاشعى ـ : وقتى سرها جى شهداى كربلاج را به كوفه آوردند، در ميان آنها ، سوار زيبارويى بود كه به سينه اسبش ، سرِ جوانى نورسيده را آويخته بود كه گويى ماه شب چهارده است. اسب ، راه مى رفت و وقتى سرش را پايين مى آورد ، آن سر، به زمين كشيده مى شد . گفتم: اين ، سرِ كيست؟ گفت: سرِ عبّاس بن على .
گفتم : تو كيستى؟ گفت: حرملة بن كاهل اسدى . چندى بعد، ناگهان حَرمَله را ديدم كه صورتش از قير ، سياه تر شده بود. به او گفتم: روزى را كه سر را مى آوردى، تو را ديدم ، زيباتر از تو در عرب نبود، و اكنون مى بينم كه بدريخت تر و سياه تر از چهره تو وجود ندارد .
حرمله گريست و گفت: به خدا ، از روزى كه آن سر را آوردم تا به امروز، هيچ شبى بر من نگذشته است ، مگر اين كه دو نفر ، بازوى مرا مى گيرند و به سوى آتشى شعله ور مى برند و در آن مى اندازند، و من ، به عقب بر مى گردم و همان گونه كه مى بينى، آتش ، صورت مرا لك كرده است . سپس ، وى به بدترين شكل ، مُرد .