۶ / ۳۲
كور بدريخت
۲۶۷۹.تاريخ دمشقـ به نقل از ابو نضر جَرمى ـ: مردى بدريخت و كور را ديدم . از او سبب كور شدنش را پرسيدم . گفت: من از اعضاى لشكر عمر بن سعد بودم . وقتى شب فرا رسيد، خوابيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه در برابرش ، تشتى از خون بود و پَرى خون آلود كه براى ياران عمر بن سعد ، برده مى شد و عمر بن سعد، آن پَر را مى گرفت و با آن، در ميان دو چشم سپاهيانش ، علامت مى كشيد . آن گاه مرا آوردند . گفتم : اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند، نه شمشيرى زدم ، نه نيزه اى و نه تيرى.
فرمود: «آيا بر تعداد دشمنان ما نيفزودى ؟» ، آن گاه ، انگشت اشاره و وسطىِ خود را در خون كرد و آن دو را به سوى چشمان من ، بالا آورد . چون صبح شد، ديدم كه بينايى ام از دست رفته است .
۲۶۸۰.مقتل الحسين عليه السلام ، خوارزمىـ به نقل از ابن رِماح ـ: مردى نابينا را كه در كشتن حسين عليه السلام شركت داشت، ديدم كه مردم ، نزد وى مى آيند و از علّت كور شدنش مى پرسند .
او گفت: من در روز دهم [محرّم ، فقط] شاهد كشتن حسين بودم ؛ امّا نه شمشير زدم ، نه نيزه كوبيدم و نه تير انداختم. وقتى حسين كشته شد، به منزلم بر گشتم و نماز عشايم را خواندم و خوابيدم . كسى به خوابم آمد و به من گفت: جواب پيامبر خدا را بده . پيامبر صلى الله عليه و آله در بيابانى نشسته بود و زانوى غم در بغل داشت و ماتم زده، سلاحى در دست گرفته بود و پوستى در برابرش نهاده شده بود و فرشته اى ، شمشيرِ آتشين به دست ، در مقابلش ايستاده بود و همراهان مرا مى كُشت و هر نفرى از آنها را كه مى زد، جانش شعله ور مى شد.
من به پيامبر عليه السلام نزديك شدم و در برابرش زانو زدم و گفتم: سلام بر تو ، اى پيامبر خدا !
ايشان ، جواب مرا نداد و مدّتى به انديشه فرو رفت . آن گاه سرش را بلند كرد و به من فرمود : «اى بنده خدا ! حرمت مرا هتك كردى و خانواده ام را كُشتى و حقّ مرا رعايت نكردى و كردى ، آنچه كردى» .
به ايشان گفتم : اى پيامبر خدا ! به خدا سوگند، نه شمشيرى زدم، نه نيزه اى كوبيدم و نه تيرى پرتاب كردم.
فرمود: «راست گفتى ؛ ولى تو بر سياهىِ لشكر افزودى . نزديك بيا!» .
من نزديك رفتم و تشتى پُر از خون بود . فرمود: «اين ، خون فرزندم حسين است» .
سپس ، از آن به چشم من ماليد و من ، بيدار شدم و تا الآن ، چيزى نمى بينم .