۲۵۲۷.حياة الحيوان الكبرى:آن گاه پس از يزيد، پسرش معاويه حكومت را بر عهده گرفت و او از پدرش بهتر بود. معاويه، عقل و دينى داشت. روز مرگ پدرش، براى خلافت ، با وى بيعت شد و چهل روز ـ و گفته اند : پنج ماه و چند روز ـ ، حكمرانى كرد و سپس خود را از حكومت ، بركنار نمود .
افراد زيادى گفته اند كه معاوية بن يزيد ، وقتى خود را از خلافت بركنار كرد، بر فراز منبر رفت و مدّتى بر بالاى آن نشست . آن گاه حمد و ثناى خدا را تمام و كمال به جا آورد و به بهترين شكل از پيامبر صلى الله عليه و آله ياد كرد و سپس گفت : «اى مردم! به خاطر ناخشنودى زيادى كه از شما دارم، اصلاً راغب حكمرانى بر شما نيستم. نيز ناخشنودى شما را از خودمان مى دانم؛ زيرا شما گرفتار ما شديد و ما گرفتار شما شديم . بدانيد كه پدربزرگم معاويه، در امر حكومت ، با كسى به ستيز برخاست كه به خاطر خويشاوندى اش با پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و فضيلت بزرگش و سابقه اش [در اسلام]، از او و جز او ، برتر بود. او بزرگ ترين مهاجر بود و شجاع ترينِ آنان و داناترينشان، و نخستينِ ايمان آورندگانشان و شريف ترينشان و پيش گام ترين شان در همراهى با پيامبر خدا.
او پسرعموى پيامبر خدا و داماد و برادرش بود. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله دخترش فاطمه را به همسرىِ او در آورد و با اختيار فاطمه، وى را شوهر فاطمه كرد و با اختيار على، فاطمه را به همسرى وى ، در آورد . او پدر دو سِبط (نوه) پيامبر خدا و دو سَرور جوانان اهل بهشت و بهترين هاى اين امّت و تربيت شدگان پيامبر خدا و دو پسر فاطمه بتول، از درخت پاك و پاكيزه و شايسته بود.
پدر بزرگ من، با على چنان كرد كه مى دانيد و شما هم با او چنان كرديد كه از آن ، بى خبر نيستيد، تا اين كه كارها، به دست پدربزرگم افتاد. وقتى تقديرِ قطعىِ او مقدّر شد و چنگال هاى مرگ ، او را گرفتند، او در گورش در گرو عمل خود، تنها ماند و به هر چه پيشاپيش فرستاده بود ، رسيد و آنچه را كه كرده و در پى اش دويده بود ، ديد .
سپس خلافت به پدرم يزيد رسيد . او امور شما را به دست گرفت، با همان تمايلى كه پدرش در باره او داشت. پدرم يزيد ، با توجّه به بدىِ كردار و زياده روى اش ، مناسب خلافت بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله نبود. او سوار بر مركب هوسش شد و اشتباهش را نيكو شمرد و از جرئت و جسارت بر خدا و تجاوزكارى در حلال شمردن حرمت فرزندان پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ، كرد آنچه را كه كرد . پس، عمرش كوتاه شد و دنباله اش بريده گرديد و با عملش دست به گريبان شد و با قبرش هم آغوش گشت . او در گرو خطايش ماند و گناهان و آثارش بر جاى ماندند. به آنچه از پيش فرستاده بود، دست يافت و پشيمان شد ، در جايى كه پشيمانى سودى ندارد. اندوه ما از كارهاى بدش ، ما را از زارى بر مرگ او باز داشت. اى كاش مى دانستم كه : چه گفت و به او چه ها گفته شد؟ و آيا به بدكردارى اش عذاب شد و براى عملش مجازات گرديد؟! اين، گمان من است».
گريه گلوى معاوية بن يزيد را گرفت و براى مدّتى گريست و صداى ناله اش بلند شد. آن گاه گفت: «من ، سومين نفرِ اين گروهم. خشمناكان بر من، بيش از خشنودان از من هستند. من حاضر نيستم گناهان شما را بر دوش بكشم و خداوند ـ كه قدرتش باعظمت باد ـ چنين نبيند كه من بار سنگين شما را بر عهده بگيرم و او را با بار گناهان شما ديدار كنم. پس ، اين شما و اين حكومتتان ! آن را بر گيريد و هر كس را براى آن مى پسنديد ، حاكم كنيد. من بيعتم را از شما برداشتم... . به خدا سوگند، اگر خلافت ، غنيمت است، پدرم ، هم به غرامت و هم به گناهِ آن رسيد و اگر بد است، همان كه به پدرم رسيد، بس است!» .
آن گاه از منبر ، پايين آمد و خويشان و مادرش، نزد وى آمدند و ديدند كه گريه مى كند. مادرش به وى گفت: كاش لكّه حيضى بودى و من، خبر تو را نشنيده بودم!
معاويه [بن يزيد] گفت: به خدا ، من هم اين را دوست داشتم ! و سپس گفت: واى بر من ، اگر پروردگارم به من رحم نكند!
آن گاه بنى اميّه به معلّم او، عُمَرِ مقصوص، گفتند: تو اين را به او ياد دادى و به او تلقين نمودى و وى را از خلافت باز داشتى و دوستى على و فرزندانش را برايش آراستى و او را وادار كردى كه داغ ستمكارى را بر پيشانى ما بنهد و بدعت ها را برايش زيبا جلوه دادى، تا چنان سخنانى را گفت و گفت آنچه را كه گفت.
عمر گفت: به خدا سوگند، من اين كارها را نكرده ام . ذات او و طبيعتش بر دوستى على ، سرشته است.
بنى اميّه حرف او (عمر) را نپذيرفتند و او را گرفتند و زنده به گورش كردند.