۷ / ۳۸
على معلم
... من زخم خوردم، صبر كردم، دير كردممن با حسين از كربلا شبگير كردم
آن روز، در جام شفق، مُل ۱ كرد خورشيدبر خشكْ چوب نيزه ها، گل كرد خورشيد
فريادهاى خسته، سر بر اوج مى زدوادى به وادى، خون پاكان، موج مى زد
بى دردْ مَردم، ما ـ خدا ـ بى درد مردم!نامردْ مَردم، ما ـ خدا ـ نامرد مردم!
از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم!زينب، اسيرى رفت و ما بر جاى بوديم!
از دست ما بر ريگ صحرا نَطْع ۲ كردنددست علمدار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفى را سر بريدندمرغان بستان خدا را، پر بريدند
در بَرگْريز باغ زهرا، برگ كرديم!زنجيرْ خاييديم و صبر مرگ كرديم!
چون بيوگان، ننگ سلامت ماند برماتاوانِ اين خون، تا قيامت ماند برما
روزى كه در جام شفق، مُل كرد خورشيدبر خشكْ چوب نيزه ها، گل كرد خورشيد ! ۳
۷ / ۳۹
حبيب اللّه معلّمى
در مِناى دوست ، جان دادن ، خوش استغرق خون در سجده افتادن ، خوش است
دادنِ سر بر سرِ پيمان عشقخون چكان ، بر نيزه اِستادن ، خوش است
با تنِ بى سر به قربانگاه عشقسينه را بر خاك بنهادن ، خوش است
با كمال شوق در يك نصفِ روزجان هفتاد و دو تن دادن ، خوش است
در برِ تير بلاى عشقِ دوستسينه را مردانه بگشادن ، خوش است
نوجوانِ مَهْ جَبين را تشنه كامجانب مقتل فرستادن ، خوش است
شيرخواره ، كودكِ لب تشنه راآب با تير بلا دادن ، خوش است
بى عَلَم ، بى دست و آب، از صدر زينروى صورت با سر افتادن ، خوش است. ۴