مى آيم از رهى كه خطرها در او گم استاز هفت منزلى كه سفرها در او گم است
از لا به لاى آتش و خون، جمع كرده اماوراق مقتلى كه خبرها در او گم است
دردى كشيده ام كه دلم داغدار اوستداغى چشيده ام كه جگرها در او گم است
دردى كشيده ام كه دلم داغدار اوستداغى چشيده ام كه جگرها در او گم است
با تشنگان چشمه «اَحلى مِنَ العسل»نوشم زشربتى كه شكرها در او گم است
اين سرخى غروب كه هم رنگ آتش استتوفان كربلاست كه سرها در او گم است
ياقوت و دُرّ صيرفيان را رها كنيداشك است جوهرى كه گُهرها در او گم است
هفتاد و دو ستاره غريبانه سوختنداين است آن شبى كه سحرها در او گم است.
باران نيزه بود و سر شه سوارهاجز تشنگى نكرد علاج خمارها...
از شرق نيزه، مِهر درخشان بر آمده استوز حلق تشنه، سوره قرآن بر آمده است
موج تنور پيرزنى نيست اين خروشتوفانى از سماع شهيدان بر آمده است
اين كاروان تشنه، ز هر جا گذشته استصد جويبار، چشمه حيوان بر آمده است
باور نمى كنى اگر، از خيزران بپرسكآيات نور، از لب و دندان بر آمده است
انگشت ما گواه شهادت كه روز مرگانگشترى زدست شهيدان در آمده است
راه حجاز مى گذرد از دل عراقاز دشت نيزه، خار مُغيلان بر آمده است
چون شب رسيد، سر به بيان گذاشتيمجان را كنار شام غريبان گذاشتيم...
تو پيش روى و پشت سرت آفتاب و ماهآن يوسفى كه تشنه برون آمدى ز چاه
جسم تو در عراق و سرت ره سپار شامبرگشته اى و مى نگرى سوى قتلگاه
امشب، شبى است از همه شب ها سياه ترتنهاتر از هميشه ام، اى شاه بى سپاه!
با طعن نيزه ها به اسيرى نمى رويمتنها اسير چشم شماييم، يك نگاه!
امشب به نوحه خوانى ات از هوش رفته اماز تارِ واىْ وايَم و از پودِ آه آه
بگذار شام، جامه شادى به تن كندشب، با غم تو كرده به تن، جامه سياه!
بگذار آبى از عطشت نوشد آفتابپيراهن غريب تو را پوشد آفتاب. ۱