۶ / ۹
صامت بروجردى(م ۱۳۳۱ ق)
اى از اَزَل ز داغ تو آدم ، گِريستهآدم نه ، بلكه جمله عالم ، گِريسته
تا روز حشر ، ديده حوّاست اشكباردر ماتم تو بس كه دمادم ، گريسته
يك سر ، خليل كرده فراموش از ذبيحدر نارِ ابتلاى تو از غم ، گريسته
كرّوبيان عالم عِلوى ، جدا جدابا ساكنان عرشِ معظّم ، گريسته
اكليلِ قرب را زِ سر افكنده ، جبرئيلبا خيل قدسيان مكرّم ، گريسته
كفّ الخضيب ، ساخته از خون خود ، خضابهفت آسمان ، چو نيّر اعظم ، گريسته
ايّوب را عِنان تحمّل شده ز دستيعقوب سان ، به كلبه ماتم ، گريسته
در هر بهار ، غنچه سورى به گلسِتانبا ياد لعل خُشك تو ، شبنم گريسته
دشمن ، حضور غربت تو ديده همچو دوستبيگانه در غم تو ، چو مَحرم گريسته
خيرُ البشر براى على اكبرت به خُلدتا بر نهد به داغ تو مرهم ، گريسته
هم در مدينه ، فاطمه ، هم در نجف ، علىبا قلب زار و با كمر خَم ، گريسته
هر كس كه ديد پيكر در خون تپيده اتگر خون گريسته ، به خدا، كم گريسته
صامت، نزار گشته و بهر تو ، زارْ زارهر ساله همچو ماه محرّم ، گريسته
مانْد چون جسم حسينِ تشنه لب در آفتابمن ندانم از چه زيور بست ديگر آفتاب؟
زخم تير و نيزه و شمشير دشمن ، بس نبوداز چه مى تابيد بر آن جسم بى سر ، آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سرِ آن تشنه كاماز چه نامد شرمش از خاتون محشر ، آفتاب؟
سربرهنه ، پابرهنه ، كودكانِ در به درخار ره بر پا ، به دلْ اخگر ، به پيكرْ آفتاب
ديد چون نيلى رُخ اطفال را از جور خصمكرد موج خون روان ، از ديده تَر ، آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سرِ زينب ، فكندشب كلاه خسروى در چرخ، از سر ، آفتاب
سربرهنه ديد زينب را چو در بزم يزيدشد نهان در ابر، از شرم پيمبر ، آفتاب. ۱