۶ / ۴
نيّر تبريزى (م ۱۳۱۲ ق)
گفت : اى گروه ! هر كه ندارد هواى ماسر گيرد و بُرون رود از كربلاى ما
ناداده تن به خوارى ، ناكرده تركِ سرنتوان نهاد پاى به خلوت سراى ما
تا دست و رو نشُست به خون ، مى نيافت كسراه طواف بر حرم كبرياى ما
اين عرصه نيست جلوه گه روبَه و گُرازشيرافكن است باديه ابتلاى ما
همراز بزم ما نبُود طالبان جاهبيگانه بايد از دو جهان ، آشناى ما
برگردد آن كه با هوسِ كشور آمدهسرناورَد به افسر شاهى ، گداى ما
ما را هواى سلطنت مُلكِ ديگر استكاين عرصه نيست در خور فرّ هماى ما
يزدان ذو الجلال ، به خلوت سراى قدسآراسته است بزم ضيافت براى ما
برگشت هر كه طاقت تير و سِنان نداشتچون شاه تشنه ، كار به شمر و سَنان نداشت.
اى در غم تو ارض و سَما ، خون گريستهماهى در آب و وحش به هامون ، گريسته
وى روز و شب به ياد لبت ، چشم روزگارنيل و فرات و دجله و جيحون ، گريسته
از تابش سرت به سِنان ، چشم آفتاباشك شفق به دامن گردون ، گريسته
در آسمان زِ دود خيامِ عفاف توچشم مسيح ، اشك جگرگون ، گريسته
با درد اشتياق تو در وادىِ جنونليلى بهانه كرده و مجنون گريسته
تنها نه چشم دوست ، به حال تو اشكبارخنجر به دست قاتل تو ، خون گريسته
آدم ، پىِ عزاى تو از روضه بهشتخرگاه درد و غم زده بيرون ، گريسته
گر از اَزَل تو را سرِ اين داستان نبوداندر جهان ، ز آدم و حوّا ، نشان نبود.
قتل شهيد عشق ، نه كار خدنگ بوددنيا براى شاه جهاندار ، تنگ بود ...
از عشق پرس حالتِ جانبازى حسينپاى بُراق عقل در اين عرصه ، لَنگ بود
احمد ، اگر به ذِروه قَوسَين عروج كردمعراج شاه تشنه ، به سوى خَدَنگ بود ... ۱
زينب ، چو ديد پيكر آن شه به روى خاكاز دل كشيد ناله به صد دردِ سوزناك:
كِاى خفته خوش به بستر خون ! ديده باز كناحوال ما ببين و سپس ، خوابِ ناز كن
اى وارث سَرير امامت ! به پاى خيزبر كشتگان بى كفن خود ، نماز كن
طفلان خود ، به ورطه بحر بلا نگردستى به دستگيرى ايشان ، دراز كن...
برخيز ، صبح ، شام شد ، اى ميرِ كاروان!ما را سوار بر شترِ بى جهاز كن
يا دست ما بگير و از اين دشت پُرهراسبار دگر ، روانه به سوى حجاز كن.
پس چشمه سارِ ديده ، پر از خون ناب كردبر چرخ كج مدار ، به زارى خطاب كرد ... ۲