۵ / ۲۳
سروش اصفهانى (م ۱۲۸۵ ق)
بودش به گاهواره، يكى دُرّ شاهواردُرّى به چشم ، خُرد و به قيمت ، بزرگوار
چون شمع صبح ، ديده اش از گريه ، بى فروغجسمش چو ماهِ يك شبه ، از تشنگى نَزار
بى شير مانده مادر و كودك ، لبش خموشپژمرده گشته شاخ گُل و خشك ، چشمه سار
شد سوى خيمه ، طفل گران مايه برگرفتآمد به دشت و گفت بدان قومِ نابه كار
تيرى زدند بر گلوى اصغر ، اى دريغ!نوشيد آب از دَم پيكان آبدار
خون مى سِتُرد از گلوى طفل نازنينمى كرد عاشقانه به سوى سَما ، نثار
يك قطره خون به سوى زمين، بازپس نگشتشه زاده در كنار پدر، جان سپرد، زار. ۱