۵ / ۲۰
داورى شيرازى (م ۱۲۸۲ ق)
چون قوم بنى اسد رسيدنديك دشت، تمام ، كشته ديدند
شه كُشته ، همه سپاه ، كُشتهيك طايفه، بى گناه ، كُشته
صحرا ، همه لاله زار گشتهيك كُشته ، دو صدهزار گشته
باغى گُل و سرو ، بار دادهگل ريخته ، سروها فِتاده
گُل ها همه ، خونِ ناب خوردهافسرده و آفتابْ خورده
هر گوشه ، تنى هزار پارهصد پاره يكى هزار باره
هر سوى كه شد كسى خرامانخون شهدا گرفت دامان
سرها ز بدن ، جدا فتادهسرگشته ، به پيشِ پا فتاده
گفتند كه : يا رب ! اين چه حال است؟اين واقعه ، خواب يا خيال است؟
اينان كه ز سرْ گذشتگان اندآدم نه ، مگر فرشتگان اند
گر آدمى ، از چه سر ندارند؟ور خود مَلَك ، از چه پَر ندارند؟
بى دست نبوده اين بدن هايا اين همه چاكْ پيرهن ها
اين پا كه ز تن ، جدا فتاده استيا رب ! بدنش كجا فتاده است؟
اين جسم بُريده سر ، كدام است؟تا كيست پدر ، پسر ، كدام است؟
شه كو ، به كجاست شاه زاده؟وان تازه خطان ماه زاده؟
زين چاكْ تنى و بى لباسىكُنْد است نظر ز حق شناسى
ماندند به كار خويش ، حيرانيك چاك بدن ، يكى به دامان
كز دور ، بلند گشت گَردىآمد ز ميان گَرد ، مردى
ديدند به ره ، شترسوارىخورشيدوشى ، نقابدارى
ماتم زده سياه جامهآشفته ، به سر ، يكى عمامه
پيش آمد و زار زار بگريستچون ابر به نوبهار ، بگريست
گفت : اى عريان ميهمان دوست!مهمان نشناختن ، نه نيكوست
اين تشنه لبانِ پيرهن چاكنشناخته ، چون نهيد در خاك؟
اكنون كه به خاك مى سپاريدمى دانمشان ، برِ من آريد
گفتند : چنين كه ره نمودىوين عقده كار ما گشودى
ايزد به تو ره نماى بادااى مزد تو با خداى بادا!
هرگز نشوى چو اين عزيزاندر داغ عزيز ، اشك ريزان
خويشان تو ، اين بلا نبيننداين قصّه كربلا نبينند
رفتند و ز هر طرف ، دويدندهر يك ، بدنى به بَر كشيدند
بردند تنى به پيشِ رويشجسمى شده چاك ، چارسويش
خونش به دل فگار ، بستهوز خون به كفش نگار بسته
تن كوفته ، سينه چاك گشتهنارفته به خاك ، خاك گشته
سركوفته ، پا به گِل نشستهتا فرق به خونِ دل نشسته
گفتند كه : اين شكسته تن ، كيست؟اين نوگلِ چاكْ پيرهن كيست؟
گفت: اين تنِ قاسمِ فَگار استپور حسن است و تاجدار است
كش ديده ز چرخِ آبنوسىيك روز ، چه مرگ و چه عروسى
ديدند تنى چو نونهالىبر خاكْ فِتاده پاى مالى
باريكْ ميان ، ستبرْبازوبا شير سپهر ، هم ترازو
تير آژده ۱ پاى تا به دوششگلگون ، تن ارغنون فروشش
پيكان به بَرَش به سر نشستهتير آمده تا به پَر نشسته
شمشير ، نموده در دلش راهاز سينه دريده تا تهيگاه
دل ، جَسته بُرون كه جاى من نيستاين خانه ، دگر سراى من نيست
گفتند كه : اين جوان ، كدام استكآب از پسِ مرگِ او حرام است؟
صدپاره تنش كبابمان كردزاب مژه ، غرقِ آبمان كرد
مادرْش مباد با چنين سوزتا كشته ببيندش بدين روز
چون چشم سوار ، بر وى افتادآتش بگرفت و از پِى افتاد
مى گفت و ز ديده ، اشك مى ريختوز ديده به رُخ ، دو مشك مى ريخت
كاين پاره پسر كه ريز ريز استدر پيش پدر ، بسى عزيز است
اين ، نوگل گلشن امام استفرزند حسينِ تشنه كام است
از نسل مِهينْ پيمبر است اينناكام ، علىّ اكبر است اين
جمعى دگر آمدند جوشانرخساره ، پُر آب و دل ، خروشان
گفتند : تنى به پاى آب استكاب از لب خشك او كباب است
دست از سر دوش ها گسستهبس دست ز خون خويش ، شسته
چون ديده به دام ، پاى بستشمرگ آمده و گرفته دستش
قدْ سرو ، تنى چو سرو صدچاكچون سايه سرو ، خفته بر خاك
از زخم سِنان و خنجر و تيرصدپاره تنش شده زمينگير
بگسسته ميان و يال و كتفشاز جاى نمى توان گرفتش
گفت : اين تن ميرِ نامدار استعبّاس دليرِ نامدار است
مى گفت ز هر تنى ، نشانىگِردش عَرَبان به نوحه خوانى
هر گوشه نشان شاه مى جستدر خيل ستاره ، ماه مى جست
تا بر تن شه ، گذارش افتادرفت از خود و در كنارش افتاد
گفت:اى تن بى سر! اين، چه حال است؟اى كشته خنجر ! اين ، چه حال است؟
اى پيكر پاك ! اين چه روز است؟اى خفته به خاك ! اين چه سوز است؟
اى كُشته! سرت كجا فِتاده است؟بى سر ، بدنت كجا فتاده است؟
بر تن ، ز چه پيرهن ندارى؟پيراهنِ چه ، كه تن ندارى؟
نه دست و نه آستين ، نه جامهسر داده به خصم ، با عمامه . ۲