۵ / ۱۷
وصال شيرازى (م ۱۲۶۲ ق)
زينب ، چو ديد پيكرى اندر ميان خونچون آسمان و زخم تن از اَنجُمش فزون
بى حدْ جراحتى ، نتوان گفتنش كه چندپامالْ پيكرى ، نتوان ديدنش كه چون
خنجر در او نشسته ، چو شه پَر كه در هُماپيكان از او دميده چو مژگان كه از جفون ۱
گفت : اين به خون تپيده ، نباشد حسين مناين نيست آن كه در بَر من بود تا كنون
يك دَم فزون نرفت كه رفت از كنار مناين زخم ها به پيكر او چون رسيد ، چون؟
گر اين حسين ! قامت او از چه بر زمين؟ور اين حسين ، رايت او از چه سرنگون؟
گر اين حسين من ، سرِ او از چه بر سِنان؟ور اين حسين من! تن او از چه غرق خون؟
يا خواب بوده ام من و گم گشته است راهيا خواب بوده آن كه مرا بوده ره نمون
مى گفت و مى گريست كه جانسوز ناله اىآمد ز حنجر شه لب تشنگان ، برون
كاى عندليب گلشن جان ! آمدى ؟ بياره گم نگشته ، خوش به نشان آمدى ! بيا .
آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاباز ناقه ، خويش را به زمين زد ز اضطراب
چون خاك، جسم پاك برادر به بَر كشيدبر سينه اش نهاد رُخ خود چو آفتاب
گفت : اى گلو بُريده ! سرِ انورت كجاست؟وز چيست گشته پيكر پاكت به خون ، خضاب؟
اى مير كاروان ! گهِ آرام نيست ، خيز!ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من يك تنِ ضعيفم و يك كاروان ، اسيروين خلقِ بى حميّت و دهرِ پُرانقلاب
از آفتاب پوشمشان يا ز چشم خلق؟اندوه دل نشانمشان يا كه التهاب؟
زين العِباد را به دو آتش ، كباب بينسوز تب از درون و برون ، تاب آفتاب
گر دل به فُرقت تو نهم ، كو شكيب و صبر؟ور بى تو رو به شام كنم ، كو توان و تاب؟
دستم ز چاره كوته و راه دراز ، پيشنه عمر من تمام شود ، نه جهانْ خراب .
لَختى چو با برادر خود ، شرح راز كردرو در نجف نمود و درِ شِكوه باز كرد.
گيرم حسين ، سِبط رسول خدا نبودگيرم كه نور ديده خير النسا نبود
گيرم يكى ز زمره اسلام بود و بساز مسلم، اين ستم به مسلمان ، سزا نبود
گيرم به رغم نسل زنا ، بود كافرىبر هيچ كافر، اين همه عدوان ، روا نبود
گيرم نبود سينه او مخزن علومآخر ز مِهر ، بوسه گه مصطفى نبود؟
اى ظالمان امّت و بيگانگان دين!يك تن از آن ميان ، به خدا آشنا نبود؟
گيرم كه خون حلق شريفش مباح بودشرط بُريدن سرِ كس از قفا نبود
اى پور سعد شوم كه از بهر نان رىدين را فروختى و به چشمت حيا نبود!
گيرم نبود عترت او ، عترت رسولگيرم حريم او حرمِ كبريا نبود
با دشمنان دين ـ به خدا ـ گر رسول بودهرگز به اين ستم كه تو كردى ، رضا نبود
آتش به آشيانه مرغى نمى زنندگيرم كه خيمه ، خيمه آل عبا نبود.
ترسم ز طعن و سرزنش دشمنان دينگر گويم از جفاى تو با سَروران دين . ۲