۵ / ۱۲
حزين لاهيجى(م ۱۱۸۱ ق)
توفان خون ز چشم جهان ، جوش مى زندبر چرخ ، نخل ماتميان ، دوش مى زند
يارب ! شب مصيبت آرام سوز كيستامشب كه برق آه ، رهِ هوش مى زند؟
روشن نشد كه روز سياه عزاى كيستصبحى كه دَم ز شام سيه پوش مى زند
آيا غمِ كه تنگ كشيده است در كنارچاكِ دلم كه خنده آغوش مى زند؟
بيهوش داروى دل غم ديدگان بُوَدآبى كه اشك بر رُخ مدهوش مى زند
ساكن نمى شود نفس ناتوان منزين دِشنه ها كه بر لب خاموش مى زند
گويا به ياد تشنه لب كربلا ، حسينتوفان شيونى ز لبم جوش مى زند
تنها نه من ، كه بر لب جبريل ، نوحه هاستگويا عزاى شاه شهيدان كربلاست!
شاهى كه نور ديده خير الأنام بودماهى كه بر سپهر مَعالى ، تمام بود
شد روزگار در نظرش تيره از غبارباد مخالف از همه سو بس كه عام بود
آب از حسين گيرد و خنجر دهد به شمرانصاف روزگار ، ندانم كدام بود
آبى كه خار و خس ، همه سيراب از آن شدندآيا چرا بر آل پيمبر ، حرام بود؟
خون ، ديده ها چگونه نگِريد بر آن شهيدكز خون به پيكرش كفن لعل فام بود
دادى به تير و نيزه تنِ پاره پاره رازان رخنه ها چو صيد مُرادش مدام بود
آن خضر اهل بيت به صحراى كربلانوشيد آب تيغ ، ز بس تشنه كام بود
تفتند ز آتش عطش ، آن لعلِ ناب راسنگين دلان ، مضايقه كردند آب را. ۱