۵ / ۹
واعظ قزوينى (م ۱۱ ق)
زان روز كه بر خاك فِتاد آن قد و قامتبر خويش فرو رفت ز غم ، صبح قيامت
آفاق به سر ، خاك سيه ريخت ز ظلمتدر خاك ، نهان گشت چو خورشيد امامت
آن روز كه كَندند ز جا خيمه او راچون كرد دگر خرگه افلاك ، اقامت؟
بر نيزه چو ديد آن سر آغشته به خون راپنداشت جهان سر زده خورشيد قيامت
هر كس كه تن بى نفسش ديد و نفس زدباشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت
آن كس كه لب تشنه او ديد و نشد آببر سينه زند از دل خود ، سنگ ملامت
آن را كه نشد ديده پُر از خون ز عزايشباشد مژه ، دندان ، نگه ، انگشتِ ندامت
آن كيست كه چون لعل ، پُر از خون جگر نيستدر ماتم آن گوهر درياى كرامت؟ ۱
شهيد تيغ جفا ، نور ديده زهراكه در عزاش دل و ديده ها به خون غلتيد
ستم كشى كه ندانم به زير بار غمشزمين چگونه نشست؟ آسمان، چه سان گرديد؟
به رسم ماتميان ، در عزاى او تا حشربرهنه گشت جهان، روز و شب سيه پوشيد
براى ماتم او ، بسته شد عِمارى چرخعَلَم ز صبح شد و ، شد عَلَم بر آن خورشيد
ز مهر ، زد به زمين هر شب آسمان دستارز صبح، بر تن خود روزگار جامه دريد
دو صبح نيست كه مى گردد از افق، طالعكه روز را ، ز غمش گيسوان شده است سپيد
شفق مگو ، كه خراشيده گشت سينه چرخز بس كه در غم او روز و شب به خاك تپيد
هلال نيست عيان، هر محرّم از گردونكه آسمان ز غم او الف به سينه كشيد
به اين نشاط و طرب ، سر چرا فكنده به پيشگر از هلال محرم نشد خجل مهِ عيد؟
فتاد از شفقْ آتش ، سپهر را در دلدمى كه العطش از كربلا به اوج رسيد
سراب نيست به صحرا و موج نيست به بحرز ياد تشنگى اش بحر و بر به خود لرزيد
نه سبزه است كه هر سال مى دمد از خاكزبان شود در و دشت از براى لعن يزيد
درون لاله شد آخر ز دود آه ، سياهز بس كه آتش اين غُصه اش به دل پيچيد
به آتشِ عطشِ آن جگر نَزَد خود راز شرم لعل لبش ، آب در عقيق خزيد
نه گوهر است ، كه از ياد لعل تشنه اوزغصه ، آب به حلق صدف، گره گرديد
نگشت از لب او كامياب ، آب فراتبه خاك خواهد از اين غصه روز و شب غلتيد
نگريَد ابر بهاران ، مگر به ياد حسينننوشد آب، گلستان مگر به لعن يزيد
زبس كه تشنه به خون گشته قاتل او راكشيده تيغ و ، به هر سوى مى دود خورشيد
نشسته در عرق خجلت است ، فصل بهاركه بعد از و گل بى آبرو چرا خنديد
ز قدر اوست كه طومار طول سجده مابه حشر ، معتبر از مُهر كربلا گرديد
به دست ديده از آن داده اند سُبحه اشككه ذكر واقعه كربلا كُند جاويد
عجب بلند سپهرى است درگهش ، كه در اوستز سُبحه، انجم و از مُهر كربلا ، خورشيد
علوّ مرتبه قرب را نگر كه كنندبه خاك درگه او ، سجده خداى مجيد
تواند از غم آن شاه تا به روز حسابسرشك معنى ام از دل به روى صفحه دويد
ولى كجاست چنان طاقتى كه بتواندحريف ناله آتش فشان من گرديد؟
نمى رسد چو به پايان ره سخن ، بايدمرا به دامن لب ، پاى گفتگو پيچيد
سحاب باشد تا در عزاى او گريانسپهر خواهد تا از غمش به خود پيچيد
به خاكش ، ابر كرم، لحظه لحظه بارد فيضعذاب قاتل او ، رفته رفته باد شديد! ۲