۵ / ۷
فيّاض لاهيجى (م ۱۰۵۲ ق)
هر سال ، تازه خون شهيدان كربلاچون لاله مى دَمَد ز بيابان كربلا
اين تازه تَر كه مى رود از چشم ما بُرونخونى كه خورده اند يتيمان كربلا
آمد فرود و جمله به دل هاى ما نشستگَردى كه شد بلند به ميدان كربلا
اين باغبان كه بود كه ناداده آب ، چيدچندين گُل شكفته ز بستان كربلا؟
گلبُن به جاى گل ، دل خونين دهد به بارخون خورده است خاك گلستان كربلا
آه از دَمى كه بى كس و بى يار و همنشينتنها بمانْد رستم ميدان كربلا
داد آن گُلى كه بود گلِ دامن رسولدامن به دست خار ، بيابان كربلا
گشتند حلقه ، لشكرِ افزون ز مار و مورخاتم صفت به گِرد سليمان كربلا
خون خورد تيغ تيز كه تا يك نفس رسانْدآبى به حلق تشنه سلطان كربلا
آبى كه ديو و دَد ، همه چون شير مى خورندآل پيمبر از دَم شمشير مى خورند. ۱
۵ / ۸
صائب تبريزى (م ۱۰۸۱ ق)
چون آسمان كند كمر كينه استواركشتىّ نوح بشكند از موجه بِحار
لعل حسين را ، كند از مِهر، خشك لب!تيغ يزيد را ، كند از كينه آبدار!
در چاه ، سرنگون فكند ماه مصر رايعقوب را ، سفيد كند چشم انتظار
چون برگ كاه در نظر عقل شد سبكهر كس كه پشت داد به ديوار روزگار
خون شفق ز پنجه خورشيد مى چكداز بس گلوى تشنه لبان را دهد فشار
پور ابو تراب و جگر گوشه رسولطفلى كه بود گيسوى پغيمبرش مهار
روزى كه پا به دايره كربلا نهادبشنو چه ها كشيد زچرخ ستم شعار:
از زخم تير بر بدن نازنين اوصد روزن از بهشت برين گشت آشكار
لعل لبى كه بوسه گه جبرئيل بودبى آب شد زسنگ دلى هاى روزگار
رنگين زخون شده است زبى رويى سپهررويى كه مى گذاشت بر او مصطفى، عذار
طفلى كه ناقةُ اللّهِ او بود مصطفىخصم سياه دل ، شده بر سينه اش سوار!
عيسى، در آسمان چهارم گرفت گوشپيچيد بس كه نوحه در اين نيلگون حصار
نتوان سپهر را به سرانگشت برگرفتچون نيزه برگرفت سر آن بزرگوار؟!
در ماتم تو ، چرخ، به سر، كاه ريخته ستاين نيست كهكشان كه زگردون شد آشكار
از بس كه طايران هوا ، خون گريستنداز ماتم تو ، روى زمين گشت لاله زار
خضر و مسيح را به نَفَس، زنده مى كندآنها كه در ركاب تو كردند جان، نثار
بِگْرى، ۲ كه اشك ماتميان حسين راعرش، التماس مى كند از بهر گوشوار
چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش؟خون حسين ريخت بر آن خاك مُشكبار
صائب! ازين نواى جگر سوز، لب ببندكز استماع آن ، جگر سنگ، شد فگار ۳