۵ / ۶
حكيم شفايى اصفهانى (م ۱۰۳۸ ق)
اى صبح ، كز جگر، دَم سردى كشيده اى!در ماتم حسين، گريبان دريده اى؟
اى مهر ! اگر تو نيز عزادار نيستىتيغ شعاع ، از چه سراپا كشيده اى؟
گردون! تو نيز ماتمىِ اين مصيبتىبر سينه ، نعل از مَه تابان بُريده اى
اى غنچه ! ياد مى دهد از تنگىِ دلتچون ماه نو ، لبى كه به دندان گَزيده اى
اى گل كه جوش مى زندت خون ز راه گوش!از مقتل حسين ، حديثى شنيده اى؟
خون مى چكد ـ نسيم ـ ز دامان تو ، مگربر كشتگانِ كوى شهادت وزيده اى؟
اى لاله ! زيبدت كفن سرخ رو به برگويا كه از مزار شهيدان دميده اى
اى لعل آتشين ! دل سنگ از تو داغ شدگويا ز كُنج چشمِ مصيبت چكيده اى.
ماه محرّم آمد و دل ، نوحه برگرفتگردون پير ، شيوه ماتم ز سر گرفت
اى عشق ! همّتى كه دگر لشكر ملالاز بيم حمله ، كشور دل ، سر به سر گرفت
اى صبر ! الوداع كه غم از ميان خلقرسم شكيب و شيوه آرام ، برگرفت
با خويشتن ، قرار عزاى حسين دادگردون ، چو از قدوم محرّم ، خبر گرفت
رخت كبود از شب نيلى ، قبا سِتاندخاك سيه ، ز گُلخَن ، داغ جگر گرفت
روح الأمين ، به ياد لب تشنه حسينآهى كشيد و خرمن افلاك در گرفت
بالا گرفت آتش و از بيم سوختنخود هم به هر دو دست ، سرِ بال و پَر گرفت
چندان گريست عقل نخستين كه آفتابصد لُجّه آب از غم مژگان تَر گرفت
بر ناقه چون سوار شدند اهل بيت اوخورشيد ، دست شرم به پيشِ نظر گرفت
ارواح انبيا هم از اين غم ، معاف نيستدست ملال ، دامن خير البشر گرفت. ۱