۵ / ۵
محتشم كاشانى (م ۹۹۶ ق)
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است ؟باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمينبى نفخ صور ، ۱ خاسته تا عرش اعظم است؟
اين صبح تيره ، باز دميد از كجا ، كزوكار جهان و خلق جهان ، جمله در هم است
گويا طلوع مى كند از مغرب ، آفتابكآشوب در تمامى ذرّات عالم است
گر خوانمش قيامتِ دنيا ، بعيد نيستاين رستخيز عام كه نامش محرّم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيستسرهاى قدسيان ، همه بر زانوى غم است
جن و مَلَك بر آدميان ، نوحه مى كنندگويا عزاى اشرفِ اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين ، نور مشرقينپرورده كنار رسول خدا ، حسين.
كشتىْ شكست خورده توفان كربلادر خاك و خون تپيده ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر او زار مى گريستخون مى گذشت از سرِ ايوان كربلا
نگرفت دست دَهْر ، گلابى به غير اشكزان گل كه شد شكُفته به بستان كربلا
از آب هم مضايقه كردند كوفيانخوش داشتند حُرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دد ، همه سيراب و مى مكيدخاتم ز قحط آب ، سليمان كربلا
زان تشنگان ، هنوز به عَيّوق ۲ مى رسدفرياد «العطش» ز بيابان كربلا
آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرمكردند رو به خيمه سلطان كربلا
آن دم ، فلك، بر آتش غيرت ، سپند شدكز خوف خصم ، در حرم ، افغان بلند شد.
كاش آن زمان ، سُرادِقِ ۳ گردون ، نگون شدى!وين خرگه بلندْستون، ۴ بى ستون شدى!
كاش آن زمان در آمدى از كوه تا به كوهسيل سيه كه روى زمين ، قيرگون شدى!
كاش آن زمان ز آه جهان سوزِ اهل بيتيك شعله برق خرمن گردون دون شدى!
كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمانسيماب وار، ۵ گوى زمين ، بى سكون شدى!
كاش آن زمان كه پيكر او شد درونِ خاكجان جهانيان ، همه از تن ، برون شدى!
كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكستعالم ، تمام ، غرقه درياى خون شدى!
آن انتقام ، گر نفتادى به روز حشربا اين عمل ، معامله دَهْر ، چون شدى؟
آل نبى ، چو دست تظلّم بر آورنداركان عرش را به تلاطم در آورند.
بر خوان غم ، چو عالميان را صَلا زدنداوّلْ صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد ، آسمان تپيدزان ضربتى كه برسرِ شير خدا زدند
آن در كه جبرئيل امين بود خادمشاهل ستم به پهلوى خير النسا زدند
بس آتشى ز اخگر الماس ريزه هاافروختند و در حسن مجتبى زدند
وان گه سُرادقى كه مَلَك ، مَحرَمش نبودكندند از مدينه و در كربلا زدند
وز تيشه ستيزه در آن دشت ، كوفيانبس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتى كزان جگر مصطفى دريدبر حلق تشنه خَلَف مرتضى زدند
اهل حرم ، دريده گريبان ، گشوده موفرياد بر درِ حرم كبريا زدند
روح الأمين ، نهاده به زانو سرِ حجابتاريك شد ز ديدن آن ، چشمِ آفتاب.
چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيدجوش از زمين به ذِروه ۶ عرش بَرين رسيد
نزديك شد كه خانه ايمان شود خراباز بس شكست ها كه به اركان ديد رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدندتوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار ، چون به مزار نبى رسانْدگَرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
يكباره ، جامه در خُم گردون به نيل زد ۷چون اين خبر به عيسىِ گردون ۸ نشين رسيد
پُر شد فلك ز غلغله ، چون نوبت خروشاز انبيا به حضرت روح الأمين رسيد
كرد اين خيال ، وهمِ غلط كار ، كان غبارتا دامن جلال جهان آفرين رسيد
هست از ملالْ گرچه برى ، ذات ذو الجلالاو در دل است و هيچ دلى نيست بى ملال.
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زننديكباره بر جريده رحمت ، قلم زنند
ترسم كزين گناه ، شفيعان روز حشردارند شرم كز گُنَه خلق ، دَم زنند
دست عِتاب حق به در آيد ز آستينچون اهلِ بيت ، دست در اهل ستم زنند
آه از دَمى كه با كفن خون چكان ز خاكآل على چو شعله آتش ، عَلَم زنند
فرياد از آن زمان كه جوانانِ اهل بيتگلگون كفن ، به عرصه محشر ، قدم زنند
جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلادر حشر ، صف زنان ، صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم ، چه توقّع كنند بازآن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند؟
پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيلشويَد غبار گيسويش از آب سَلسَبيل. ۹
روزى كه شد به نيزه ، سرِ آن بزرگوارخورشيد ، سرْبرهنه بر آمد ز كوهسار
موجى به جنبش آمد و برخاست ، كوهْ كوهابرى به بارش آمد و بگريست ، زارْزار
گفتى تمام زلزله شد خاكِ مطمئنگفتى فتاد از حركت ، چرخ بى قرار
عرش ، آن چنان به لرزه در آمد كه چرخ پيرافتاد در گمان كه قيامت شد آشكار
آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بودشد سرنگون زِ باد مخالف ، حباب وار
جمعى كه پاسِ محملشان داشت جبرئيلگشتند بى عمارى ۱۰ و محمل ، شترسوار
با آن كه سر زد آن عمل از امّت نبىروح الأمين ز روى نبى گشت شرمسار
وآن گه ز كوفه خيل اَلَم ، رو به شام كردنوعى كه عقل گفت : قيامت ، قيام كرد.
بر حربگاه ، چون ره آن كاروان فتادشور نُشور، ۱۱ واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه ، غلغله در شش جهت فِكَندهم گريه بر ملائك هفت آسمان فتاد
هر جا كه بود آهويى ، از دشت ، پا كشيدهر جا كه بود طائرى، از آشيان فتاد
شد وحشتى كه شورِ قيامت ، ز ياد رفتچون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد
هر چند بر تن شهدا ، چشم كار كردبر زخم هاى كارىِ تير و سنان فتاد
ناگاه ، چشم دختر زهرا ، در آن ميانبر پيكر شريف امام زمان فتاد
بى اختيار ، نعره «هذا حسين» از اوسر زد ، چنان كه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پُر گِله آن بضعة الرّسولرو در مدينه كرد كه : يا أيُّها الرّسول!
اين كشته فتاده به هامون، حسين توستوين صيد دست و پا زده در خون ، حسين توست
اين نخل تَر كز آتش جانسوز تشنگىدود از زمين رسانده به گردون ، حسين توست
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هستزخم از ستاره بر تنش افزون ، حسين توست
اين غرقه محيط ۱۲ شهادت كه روى دشتاز موج خون او شده گلگون ، حسين توست
اين خشك لب فتاده دور از لب فراتكز خون او زمين شده جيحون ، حسين توست
اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آهخرگاه ، زين جهان زده بيرون ، حسين توست
اين قالب تپان كه چنين مانده بر زمينشاه شهيدِ ناشده مدفون ، حسين توست
چون روى در بقيع به زهرا خطاب كردوحشِ زمين و مرغ هوا را كباب كرد
كاى مونس شكسته دلان ! حال ما ببينما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرنددر ورطه عقوبت اهل جفا ببين
در خُلد، بر حجاب دو كَون ، آستين فشانوندر جهان ، مصيبت ما بر ملا ببين
نى ، نى ! ورا چو ابر خروشان به كربلاطغيان سيل فتنه و موجِ بلا ببين
تن هاى كشتگان ، همه در خاك و خون ، نگرسرهاى سَروران ، همه بر نيزه ها ببين
آن سر كه بود بر سرِ دوش نبى ، مداميك نيزه اش ز دوش مخالف ، جدا ببين
آن تن كه بود پرورشش در كنار توغلتان به خاك معركه كربلا ببين
يا بضعة الرّسول ! ز ابن زياد ، دادكو خاك اهل بيت رسالت ، به باد داد.
اى چرخ! غافلى كه چه بيداد كرده اىوز كين ، چه ها در اين ستم آباد كرده اى
بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسولبيداد كرده خصم و تو امداد كرده اى
اى زاده زياد! نكرده است هيچ گاهنمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده اى
كام يزيد داده اى از كُشتن حسينبنگر كه را به قتلِ كه دل شاد كرده اى
بهر خَسى كه بار درختِ شقاوت است ۱۳در باغ دين ، چه با گل و شمشاد كرده اى
با دشمنان دين ، نتوان كرد آنچه توبا مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى
حلقى كه سوده لعل لب خود ، نبى بر آنآزرده اش به خنجر بيداد كرده اى
ترسم تو را دَمى كه به محشر در آورنداز آتش تو دود به محشر بر آورند.
خاموش ـ محتشم ـ كه دل سنگ ، آب شدبنياد صبر و خانه طاقت ، خراب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه از اين حرفِ سوزناكمرغ هوا و ماهى دريا ، كباب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه از اين شعر خون چكاندر ديده ، اشك مستمعان ، خونِ ناب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه از اين نظم گريه خيزروى زمين به اشك جگرگون ، ۱۴ خضاب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه فلك ، بس كه خون گريستدريا ، هزار مرتبه ، گلگون حباب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه ز سوز تو ، آفتاباز آه سرد ماتميان ، ماهتاب شد
خاموش ـ محتشم ـ كه ز ذكر غم حسينجبريل را ز روى پيمبر ، حجاب شد
تا چرخ سِفله بود ، خطايى چنين نكردبر هيچ آفريده ، جفايى چنين نكرد. ۱۵
1.نفخ صور : دميده شدن در صور ؛ در شيپور دميدن . مراد از دميده شدنِ صور اسرافيل ، نزديك شدن قيامت است . در روز قيامت ، ابتدااسرافيل ، جهت ميرانيدن خلق مى دَمَد و بار ديگر ، جهت زنده كردن آنها و گويند كه بين دو نفخه ، چهل سال فاصله است .
2.عيّوق : ستاره اى است سرخ رنگ و روشن در كنار راست كهكشان كه پس از ثريّا سر مى زند و پيش از آن، غروب مى كند و در اوج و بلندى ، شهرت دارد .
3.سرادق : سراپرده ، خيمه . سرادق گردون : آسمان .
4.خرگه بلندستون : مقصود ، آسمان است .
5.سيماب وار : جيوه مانند . كاش زمين كه مانند گوى گرد و مدوّر ، و چون جيوه در حركت است ، بى حركت مى ماند .
6.ذروه : به ضم و كسر اول و فتح سوم ، بلندى بالاى هر چيز؛ قُلّه.
7.جامه در نيل زدن : كنايه از عزادار بودن .
8.عيسى گردون : مراد ، خورشيد است ، چون جايگاه خورشيد ، در آسمان چهارم است و معنى بيت ، اين است كه چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام به آسمان رسيد ، خورشيد ، جامه تيره پوشيد و عزادار گرديد .
9.سلسبيل : چشمه اى در بهشت .
10.عِمارى : هودج مانندى كه بر پشت فيل و شتر ببندند ؛ جهاز شتر؛ كجاوه.
11.نشور : زنده شدن ، رستاخيز .
12.محيط : اقيانوس ، دريا .
13.اشاره به يزيد بن معاويه .
14.اشك جگرگون : اشك خون آلود .
15.ديوان مولانا محتشم كاشانى : ص ۲۸۰ ـ ۲۸۵ .