۴ / ۱۲
سلمان ساوَجى(م ۷۷۸ ق)
خاك، خونْ آغشته لب تشنگان كربلاستآخر ـ اى چشم بلابين ـ جوى خونبارت كجاست؟
جز به چشم و چهره مَسپُر خاك اين در ، كان همهنرگس چشم و گلِ رخسار آل مصطفاست
اى دلِ بى صبر من ! آرام گير اين جا ، دَمىكاندر اين جا منزلِ آرامِ جان مرتضاست
اين سواد خوابگاه قُرّة العين على استو اين ، حريم بارگاه كعبه عز و عُلاست
روضه پاك حسين است آن كه مشكينْ زُلف حورخويشتن را بسته بر جاروب اين جنّتْ سراست
زاب چشم زائران روضه اش ـ طوبى لَهُم ـ ۱شاخ طوبا را به جنّت ، قوّت نشو و نماست
شمع عالمتاب عيسى ۲ را در اين دِيْر كُهنهر صباح از پرتو قنديل زرّينش ضياست
مَهبَط انوار عزّت ، مظهر اسرار لطفمنزل آيات رحمت ، مشهد آل عباست
اى كه زوّار ملائك را جنابت ، مقصد استوى كه مجموع خلايق را ، ضميرت ، پيشواست
نعل شب رنگ تو گوشِ عرشيان را گوشوارخاك نعلين تو ، چشم روشنان را توتياست
صفحه تيغ زبانت ، عارى از عيب و خلافروى مرآت ضميرت ، صافى از رنگ و رياست
تابى از نور جبينت ، شمع تابان صباحتارى از زلف سياهت ، خطّ مُشكين مَساست
ناسزايى كاتش قهر تو در وى شعله زدتا قيامت، هيمه دوزخ شد و اينش سزاست
بهره ، جز آتش چه يابد هر كه بُرّد سر به تيغخاصه شمعى را كه او چشم و چراغ انبياست ؟
هر سگى كز روبهى با شير يزدان ، پنجه زدگر خودْ او آهوى تاتار است ، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعتت در زير ميغهر سحر ، پيراهن شب در برِ گيتى قباست
در حقِ باب شما آمد «علىٌّ بابُها»هر كجا فصلى در اين باب است ، در بابِ شماست
تا صبا از خاك پاكِ عنبرينت بوى بُردعاشق او شد به صد دل ، زين سبب ، نامش صباست
هر كس از باطن به جايى التماسى مى كندزان ميان ، ما را جناب آل حيدر ، التجاست
كورى چشم مخالف ، من حسينى مذهبمراه حق، اين است و نتوانم نهفتنْ راه راست
اى چو دريا خشك لب! لب تشنگان رحمتيمآبرويى ده به ما ، كاب همه عالم، تو راست .
خواهشت آب است و ما مى آوريم اينك به چشمخاكسار ، آن كس كه با دريا به آبش ماجراست
بر لب رود ۳ على تا آب دلجوى فراتبسته شد زان روز ، باز افتاده آب از چشم هاست
جوهر آب فرات از خون پاكان ، لَعل گشتوين زمان ، آن آب خونين ، همچنان در چشم ماست
سنگ ها بر سينه كوبان ، جام ها در نيل ، غرقمى رود نالان فرات ، آرى از اين غم در عزاست
آب ، كف بر روى از اين غم مى زند ، ليكن چه سودكف زدن بر سر ، كنون كاندر كَفَش باد هواست. ۴