۳۱۵۵.كامل الزياراتـ به نقل از حسين ، پسر دختر ابو حمزه ثمالى ـ: در اواخر روزگار مروانيان ، به قصد زيارت امام حسين عليه السلام ، پنهان از چشم شاميان ، بيرون آمدم و به كربلا رسيدم و در حومه آن ، مخفى شدم تا شب از نيمه گذشت . آن گاه به سوى قبر رفتم و چون به درگاه نزديك شدم ، مردى به سويم آمد و گفت : باز گرد . [ اگر چه ]اجر بُردى ؛ امّا به [ قبر ] او نمى رسى .
من ، ناراحت و پريشان ، باز گشتم و سپيده دم ، به سوى قبر رفتم . به درگاه كه رسيدم ، همان مرد ، بيرون آمد و به من گفت : اى مرد! به [ قبر ] او نمى رسى .
به او گفتم : خداوند ، عافيتت دهد ! چرا من به او نرسم ، در حالى كه از كوفه براى زيارت او آمده ام ؟ مانع رسيدن من به او مباش كه مى ترسم تا صبح ، اين جا بمانم و شاميان ، مرا اين جا بيابند و بكُشند .
گفت : كمى صبر كن كه موسى بن عمران عليه السلام ، اجازه زيارت حسين بن على عليه السلام را از خداوند خواسته و او اجازه داده است و موسى عليه السلام ، با هفتاد هزار فرشته ، از آسمانْ فرود آمده اند و تا سپيده دمان ، در محضر او هستند و سپس به آسمان ، باز خواهند گشت .
به او گفتم : خداوند ، عافيتت دهد ! تو كيستى ؟
گفت : من ، از فرشتگانى هستم كه براى نگهبانىِ قبر حسين عليه السلام و طلب آمرزش براى زائرانش گماشته شده اند .
من ، باز گشتم ، در حالى كه نزديك بود به خاطر آنچه از او شنيدم ، عقل از سرم بپرد .
سپيده دمان ، دوباره به سوى قبر آمدم و كسى ، جلوى مرا نگرفت . به قبر ، نزديك شدم و بر او ، سلام دادم و بر قاتلانش ، نفرين كردم و نماز صبح را خواندم و از ترس شاميان ، به سرعت ، باز گشتم .