۳۴۷۵.تفسير العيّاشىـ به نقل از يزيد بن رويان ـ: نافع بن اَزرَق ، ۱ وارد مسجد الحرام شد . حسين بن على عليه السلام با عبد اللّه بن عبّاس در حجر [اسماعيل] نشسته بودند . كنار آنان نشست و گفت : اى ابن عبّاس ! خدايى را كه مى پرستى ، برايم توصيف كن .
ابن عبّاس ، مدّتى دراز در باره گفته ابن اَرزَق به فكر فرو رفت . پس حسين عليه السلام به او فرمود : «اى ابن اَرزَق ! اى فرو رفته در گم راهى و افتاده در نادانى! به سوى من بيا ، تا از آنچه پرسيدى ، به تو پاسخ دهم» .
گفت : از تو نپرسيدم تا پاسخم را بدهى !
ابن عبّاس به او گفت : خاموش باش و از زاده پيامبر خدا بپرس كه او از خاندان نبوّت و معدن حكمت است .
نافع به حسين عليه السلام گفت : [خدا را] برايم توصيف كن .
فرمود : «او را همان گونه توصيف مى كنم كه خود را توصيف كرده است و همان گونه مى شناسانَم كه خود را شناسانده است . با حواس ، درك و با مردم ، سنجيده نمى شود . نزديك است ، امّا نه چسبيده ، و دور است ، امّا در دسترس است . يگانه جزءناپذير است . خدايى جز او ـ كه بزرگ والاست ـ نيست» .
ابن اَزرَق ، سخت گريست . حسين عليه السلام به او فرمود : «چه باعث گريه ات شد ؟» .
گفت : از توصيف خوبت گريستم .
حسين عليه السلام فرمود : «اى پسرِ اَزرَق ! به من رسيده كه تو، پدر و برادرم و مرا تكفير مى كنى؟» .
نافع گفت : اگر چه چنين مى گفتم ؛ [امّا الآن مى گويم] شما فرمان روايانِ اسلام و نشانه هاى آنيد . چون ديگران را به جاى شما نهادند ، ما نيز چنين پنداشتيم .
حسين عليه السلام به او فرمود : «اى پسر ازرق ! از تو سؤالى مى پرسم . به من در باره اين گفته خداى يگانه پاسخ ده كه فرمود : «و امّا ديوار ، از آنِ دو پسر يتيم در شهر بود كه زير آن، گنجى داشتند» تا آن جا كه مى فرمايد : «گنج آن دو» . [خداوند ، ]گنج آن دو را براى چه كسى حفظ كرد ؟» .
ابن ازرق گفت : براى پدرشان [كه فرد خوبى بود] .
حسين عليه السلام فرمود : «كدام يك برترند ؟ پدر آن دو يا پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و فاطمه عليهاالسلام ؟
ابن ازرق گفت : نه ؛ بلكه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و فاطمه دختر پيامبر خدا [برترند] .
فرمود : « [قريش ، در كار ما] حرمت اين دو را نيز نپاييدند تا آن جا كه ما را كافر دانستند» .
ابن اَزرَق، برخاست و لباسش را تكانْد و سپس گفت : اى قريشيان ! خدا ، از شما خبر داده است كه قومى ستيزه جوى هستيد .