۳۷۰۳.أنساب الأشراف :حسين عليه السلام به خانواده و همراهانش پيشنهاد داد كه از گِرد او پراكنده شوند و شب را مَركب خود كنند و فرمود : «آنان ، فقط مرا مى جويند و اكنون ، يافته اند . گمان مى كنم كه نامه هايى كه به من نوشتند [و مرا دعوت كردند] ، جز از سرِ نيرنگ با من و نزديك شدن به پسر معاويه نبوده است» .
يارانش گفتند : خداوند ، زنده ماندن [ما] پس از تو را زشت بدارد !
۳۷۰۴.الأمالى ، صدوقـ به نقل از عبد اللّه بن منصور ، از امام صادق عليه السلام ـ: پدرم [امام باقر عليه السلام ] از پدرش [امام زين العابدين عليه السلام ]برايم نقل كرد كه : ... حسين عليه السلام در ميان يارانش به سخن گفتن ايستاد و گفت : «بار خدايا! من، نه خاندانى مى شناسم كه از خاندانم نيكوكارتر و پاك تر و پاكيزه تر باشند ، و نه يارانى كه بهتر از ياران من باشند . مى بينيد كه چه شده است . شما از بيعت من آزاديد و چيزى به گردنتان نيست و تعهّدى نسبت به من نداريد . اين ، شب است كه تاريكىِ آن ، شما را فرا گرفته است . آن را مَركب خود گيريد و در شهرها پراكنده شويد كه اين جماعت ، مرا مى جويند و اگر به من دست يابند ، از تعقيب ديگران ، دست مى كشند» .
ر. ك: ص ۳۶۳ (فصل سيزدهم / وفادارى ياران امام عليه السلام ).
و ج ۶ ص ۱۹ (بخش هشتم / فصل يكم / سخن گفتن امام عليه السلام با خانواده و يارانش و پيشنهاد بازگشت دادن به همگى)
و ص ۲۱ (فصل يكم / پاسخ خانواده و ياران امام عليه السلام ).
۱۱ / ۲
گفتگوى امام عليه السلام با خواهرش در شب عاشورا
۳۷۰۵.تاريخ الطبرىـ به نقل از حارث بن كعب و ابو ضحّاك ، از امام زين العابدين عليه السلام ـ: در شبى كه بامدادش پدرم به شهادت رسيد ، نشسته بودم و عمّه ام زينب، از من پرستارى مى كرد كه پدرم از يارانش كناره گرفت و به خيمه خود رفت و فقط حُوَى ، غلام ابو ذر غفارى ، نزدش بود و به اصلاح و پرداختِ شمشير ايشان ، مشغول بود . پدرم مى خواند :
«اى روزگار ، اُف بر دوستى ات!چه قدر بامداد و شامگاه داشتى
كه در آنها، همراه و يا جوينده اى كشته شدكه روزگار، از آوردن مانندش عقيم است!
و كار با [خداى] بزرگ استو هر زنده اى، اين راه را مى پيمايد» .
دو يا سه بار اين شعر را خواند تا آن جا كه فهميدم و دانستم كه چه مى خواهد . گريه ، راه گلويم را بست ؛ ولى بغضم را فرو خوردم و هيچ نگفتم و دانستم كه بلا، فرود مى آيد . عمّه ام نيز آنچه من شنيدم ، شنيد و چون مانند ديگر زنان ، دلْ نازك و بى تاب بود ، نتوانست خود را نگاه دارد . لباسش را كشيد و بيرون پَريد و در حالى كه درمانده شده بود ، خود را به پدرم حسين عليه السلام رساند و گفت : وا مصيبتا ! كاش مرده بودم . امروز [كه تو را از دست مى دهم ، در حقيقت، ]مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن درگذشته اند ، اى جانشين گذشتگان و پناه باقى ماندگان !
حسين عليه السلام به او نگريست و فرمود : «اى خواهر عزيزم ! شيطان ، بردبارى ات را نبرَد» .
زينب عليهاالسلام گفت : اى ابا عبد اللّه ! پدر و مادرم فدايت ! خود را به كشتن دادى . جانم فدايت !
حسين عليه السلام اندوهش را فرو بُرد و اشك در چشمانش جمع شد و فرمود : «اگر شبى، مرغ سنگخواره را آزاد بگذارند ، مى خوابد» . ۱
زينب عليهاالسلام گفت : واى بر من! آيا چنين سخت در فشارى ؟ همين، دلم را بيشتر ريش مى كند و بر من ، سخت مى آيد .
سپس به صورت خود زد و گريبان چاك كرد و مدهوش افتاد .
حسين عليه السلام به سويش آمد و آب بر صورتش زد و به او فرمود : «خواهر من ! از خدا بترس و به تسليت او، آرام باش . بدان كه زمينيان ، مى ميرند و آسمانيان ، باقى نمى مانند و هر چيزى هلاك مى شود ، جز ذات خدا كه با قدرتش زمين را آفريد ، و مردم را بر مى انگيزد تا همه باز گردند و او تنها بمانَد . پدرم از من ، بهتر بود ، مادرم از من ، بهتر بود ، برادرم از من ، بهتر بود و سرمشق من و آنان و هر مسلمان ، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است» .
حسين عليه السلام اين چنين او را تسلّى داد و به او فرمود : «خواهر عزيزم! تو را سوگند مى دهم و بدان عمل كن . بر من ، گريبان چاك مده ، صورت مخراش و چون در گذشتم ، ناله و فغان راه مينداز» .
سپس ، زينب عليهاالسلام را آورد و كنار من نشانْد .